ستایش ..
اما هردومان روزی چندین بار با خودمان می گوییم .. توی دلمان .. اگر ان اتفاق نمی افتاد الان یه دخترک یکسال و نیمه توی بغل بابایش بود و چشمهای پدر برق می زد از خوشحالی بودنش
یکسال گذشت ..
اما هردومان روزی چندین بار با خودمان می گوییم .. توی دلمان .. اگر ان اتفاق نمی افتاد الان یه دخترک یکسال و نیمه توی بغل بابایش بود و چشمهای پدر برق می زد از خوشحالی بودنش
یکسال گذشت ..
چندتا ماشین و از جمله ماشین دویست و شیش نوک مدادی عروس جلوی اپارتمان روبرویی ایستادن درهای ماشین رو باز گذاشتن و صدای موسیقی و ضرباهنگش بیشتر شد .. طوری که با وجود بسته بودن پنجره ها انگار صدا از توی اتاق خودمون پخش می شد !
نگرانیم برای بیدار شدن پدر و پسر بیخودی بود چون اینقدر خسته بودن که با اون سرو صدا حتی جابجا هم نشدن .. برگشتم کنار پنجره شاید بیشتر برای دیدن عروس و داماد اما درخت بزرگ همسایه نمی ذاشت ببینمشون توی اون تاریکی ..
یه وانت جلو در پارکینگی ما پارک کرد و یه گوسفند رو کشون کشون ازتوش دراوردن و هلش دادن سمت ماشین عروس دیگه ااز میدان دید من خارج شد و چند لحظه بعد صدای کف و سوت و هلهله کلی ادم بلند شد و یکی هم داد می زد به افتخار عروس و داماد !
نیم ساعتی هم مراسم خداحافظی طول کشید .. از پنجره هال تونستم لباس بلند و پف دار عروس و تور سرش و دسته گل سفیدشو ببینم اما چهره اش دیده نمی شد کنار در ورودی ایستاده بود و با مهمونها دست می داد و ازشون خداحافظی و تشکر می کرد ..
هر ماشینی که می خواست بره چند تا بوق هم به نشانه خداحافظی و شاید خوشبخت باشید و خیلی خوش گذشت و .. می زد!گاه گاه پنجره ی تاریکی از خونه های اطراف و اپارتمان روبرو روشن می شد و ادمی که مثل من شاید می خواست عروس و داماد رو ببینه توی قاب روشن پنجره پیدا می شد
همه که رفتن داماد ماشین رو برد توی پارکینگ و عروس هم لنگ لنگان همراه ماشین رفت تو و در رو بست .. حتما کفشش زیادی بلند بود یا ساعت های زیادی رقصیده بود
ساعت حدود سه بود و حالا دو طرف سرم باهم درد می کرد !! شالو از سرم باز کردم و دراز کشیدم روی تخت ..روی پسرک پتو انداختم و با خودم فکر کردم هیچ حواسمون هست مبارک باشه یعنی چی !! یعنی که دعا می کنیم مثلا فلان خونه که خریدین براتون پر از برکت باشه .. اگر می خوایم زندگی مون .. اول زندگیمون مبارک باشه نباید حداقل با احترام به حق دیگران شروعش کنیم؟! .. آیا شادی ما مقدم بر خواب و آسایش یک عده هست؟! .. آیا چون این شب در زندگی ما فقط یکبار اتفاق می افته پس بر ما حرجی نیست که هر جور دلمون می خواد شاد باشیم و ازین یکبار عمرمون لذت ببریم و با فکر کردن حق و حقوق دیگران خرابش نکنیم !! آیا همه ی دیگران باید این شادی ما رو درک کنن و بشادی ما شاد بشن ؟ ... چقدر توی جامعه مون برای حقوق هم احترام قائلیم ؟ من چقدر قائلم ؟ وقتی به بچه سه سالم یاد دادم اگر م یخواد برای چیزی گریه کنه اول بدوئه پنجره ها رو ببنده یا توی راه پله ها پچ پچ حرف بزنه ایا نباید از دیگران هم انتظاری داشته باشم ؟
توی دلم براشون ارزوی خوشبختی کردم و نمی دونم کی خوابم برد .. صبح هنوز سرم درد می کرد !
مجبور شدم برای انجام کارهام یا از دست چپم استفاده کنم که اغلب کارها رو نمی شد یا اون انگشت مصدوم رو سیخکی نگهش دارم و از بقیه کار بکشم .. برای بقیه شون انگار خیلی سخت بود که کارایی رو که اون قبلن انجام می داده به دوش بکشن .. تازه فهمیدم چقدر این انگشت مهمه .. گویا همیشه همینه باید چیزی نباشه تا قدر و منزلتش درست و حسابی شناخته بشه
اینقدر به بقیه فشار میومد که کل دستم از ارنج درد گرفته بود و هنوزم با اینکه خراش انگشت سبابه خوب شده درد دستم مونده ..
خدایا بخاطر کدوم عضو و سلول و بافتو عصب و رگ و .. .. ازت ممنون باشم ؟؟ سرم سوت می کشه بهش فکر می کنم .. تبارک الله احسن الخالقین !!
کار بدی کرده و الان قراره منو بابا مدتی سر سنگین باشیم .. اومده جلوم می گه مامان ناراحتی ازم ؟ صورتش یه جوری مظلوم و دوست داشتنی تر شده که دلم می خواد بغلش کنم فشارش بدم هزار تا ببوسمش .. به سختی جلو خودمو م یگیرم و با فشار ابروهامو در هم می کنم و می گم بعله هنوز یه کمی از ناراحتیم مونده !!
------------------------------------------------------------------------------------------------
بابا چرا همش هر روز می ره مطب ؟
خوب مامان جان همه بابا ها می رن سر کار که پول در بیارن تازه بعضی مامان هام می رن سر کار .. تو هم که بزرگ شدی اندازه بابا شدی باید بری بیرون سر کار
نه مامان من می خوام اندازه بابا شدم همش نرم مطب یه روزایی خونه باشم با پارسا جانم بازی کنم خوشحالش کنم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
----------------------------------------------------------------------------------------------
امروز طی یه اقدام از پیش تعیین شده دست پسرک رو گرفتم و بردم براش یه ابرنگ کوچولو خریدم و بعدم یه راست رفتیم کلاس نقاشی قبلی خودم و یه مدل گرفتم که ابرنگ کار کنم و دوباره یواش یواش نقاشی رو شروع کنم .. از وقتی اومدیم خونه نشسته داره ابرنگ بازی می کنه امیدوارم به همین ابرنگ شیش رنگش راضی بشه و نخواد وقتی دارم کار می کنم قلموشو فرو کنه توی رنگای ابرنگ حرفه ای من .. همین اول کاری در چشم بهم زدنی یه مقوای فابریانوی سفید کامل رو گذاشته بودم روی زمین که چهارتا آ چهار از توش در بیارم که دیدم با ماژیک سیاه هر دو طرفش دو تا ماشین گنده کشیده شده !!
بابا هم قول داد برای نشون دادن اوج همکاریش با کارهای هنری ما و واسه اینکه هی دعوامون نشه کلی مقوای فابریانو و اشتنباخ بخره بیاره خونه
یه برنامه خام هم برای ادامه زبان خوندن دارم که هنوز اجراییش نکردم .. الان خیلی دلم می خواد مدرک سیسکو رو بگیرم ..
بالاخره سه شنبه این هفته بعد از حدود چهار سال فرش ها رو دادیم شسته کنن .. دیگه کارشون از شامپو فرش و این حرفا گذشته بود از بس هم که این پسرک همه جا رو آبیاری نموده بود دیگه حتی با صندل هم بدم میومد راه برم روشون .. سه چهار بار اول تشت و پارچ آب اوردم و به تنهایی هی ابکشون کردم (این از معدود کاراییه که آقای همسر هیچ گونه کمکی درش نمی کنه ) .. بگذریم که از کت و کول افتادم و پسرک که خودش دست گل به اب داده بود تازه گیر داده بود که پارچو بده من اب بریزم و گریه و فغان و .. بدتر ازون این بود که فرشه توی این آب و هوا اصلا خیال خشک شدن نداشت و بوی گند تمام خونه رو برداشته بود و از بس هم که خشک نمی شد اون تیکه از فرش اصلا رنگش عوض شده بود یه وضعی اصن !!
خلاصه هی مترصد این بودیم که پروسه پوشک تموم بشه و خیالم از بابت پسرک راحت بشه بعد زنگ بزنم قالیشویی .. بعدم هی هوا بارونی بود دلم نمی اومد توی بارون ..
تااینکه بالاخره افتاب شد و یه روز دلو زدم به دریا و زنگیدیم و آقای قالیشویی هم عصری اومد و فرشا رو برد ..
و اما واکنش پارسا .. اولش که شنید قراره فرشامونو بدیم بشورن کلی الم شنگه به پا کرد و گریه اشک که نه آقاهه نیاد فرشامون نبره.. باباجان می شورن میارن .. نه نمی شه که بی فرش باشیم ..
بهش گفتم عوضش اینجاها خالی می شه و تو می تونی روی سرامیک ماشین و سه چرخه تو سوار شی ببینی که چقدر راحت تر و تند تند می تونی راه بری .. بااین حرف نظرش کلا عوض شد و هی می گفت چرا پس آقاهه نمیاد فرشامونو ببره .؟؟
آقاهه که اومد و چادر بسر ایستاده بودم که کارش تموم شه اونم زودی رفت کلاهشو گذاشت سرشو مشغول بازی شد .. بعد از رفتن آقاهه می گه مامان اخه منم باید کلاهمو بذارم که موهام پیدا نباشه !!!!!!!!!
مدل بی فرش خونمون خیلی باحاله . صدا می پیچه .. همه جا سفید و خنکه و با قالیچه قرمزی که وسط هال گذاشتیم خیلی جذاب شده .. پسرک روی سرامیک ها با ماشینش ویراژ می ده و کیف می کنه .. منم بهانه ای دستم اومده که بیفتم به جون خونه و کمد ها ..یعنی دیوونه نظافت زیر بنایی ام .. یه جایی رو بریزم بیرون دوباره مرتب کنم کلی هم ضایعات و دورریز از توش در بیارم .. سرامیک ها رو هم عین دوست ایکیو سان نشستم و سابیدم .. بالش های مبل رو هم بردیم توی حمام با پارسا شستیم دوتاشو دیگه دیدیم خیلی سخته بقیو رو بیخیال شدیم .. کتابخونه رو ریختم بیرون و مرتبش کردم .. ازون جایی که عادت داریم هی کتاب ورداریم اما چون سرجاش گذاشتن دقت و حوصله می خواد همه رو روی هم تلنبار می کنیم و بعد از مدتی کتابخونمون شروع به سر ریز کتاب می کنه یعنی مثل کمد آقای گوفی می شه درشو باز کنی شرررررررررررررررر کتابا می ریزن روت ..
دیدین ادم موقع مرتب کردن کتابخونه یهو چقدر کتاب خوب واسه خوندن پیدا می کنه که اصلا یادش نبوده که اینا رو داره ؟ در همین راستا کتاب "فنگ شویی" رو یافتم که اصلا حتی یادم نمیاد کی و کجا خریدمش فقط یادمه لاش رو هم باز نکردم تا حالا .. و یه سری کتاب داستان و روانشناسی که همه رو گذاشتم دم دست که نمی دونم کی بخونم .. اگر از کتاب فنگ شویی خوشم اومد خلاصه به درد بخوری ازش رو اینجا می نویسم باشد که به درد کسی بخورد ..
همون یکی دوصفحه اولش رو که خوندم کلی خرج تراشیدم واسه آقای همسر .. یک گلدون خالی داریم که تصمیم دارم براش گل مصنوعی بگیرم به زودی و یک تابلو برای دیوار هال ..راستش دلم ازین تابلو سه تیکه ها م یخواد و بیشتر هم دلم می خواد خودم درستش کنم اما هیچی دربارشون نمی دونم کسی می دونه ؟
در ادامه همون راستا ماشینو ورداشتیم و منو پارسا با هدف خریدن این کشوهای پلاستیکی دلاسا رفتیم درمانگاه دنبال آقای همسر .. ایشون رو برداشتیم و رفتیم همون کشویی که می خواستیمو خریدیم و تا اوردیم خونه سریع با کمک پارسا تمیزش کردم و سی دی ها رو که به بدبختی اینور و اونور جا داده بودم توش جاسازی کردم و اون وسط هم کلی سی دی بی مصرف دور ریخته شد ..سی دی هام جا پیدا کردن و سر و سامون گرفتن .. هنوز یک کشو خالی هم برام مونده که براش برنامه دارم !
امروز هم که بعد از مدت ها خورشید خانم منت گذاشت و رویی هم به ما نشون داد قولمون رو به پارسا عملی کردیم و رفتیم دریا و حسابی بازی کرد و الان هم خوابه ..
فعلا داریم در خونه بی فرش کیف می کنیم و از تفاوت و تنوع لذت می بریم . فکر کنم فردا بیارن فرشا رو !!
از خدا می خوام که سالی که تازه شروع شده برای همه چه اونایی که عید رو خونه بودن و مشغول مهمون بازی چه اونایی که مثل ما کل 20 روز تعطیلات (!!!!!) رو خونه نبودن به هر نحوی .. خلاصه برای همه سال پر از برکتی باشه .. تصمیم های خوبی گرفته باشین برای ادامه زندگی و بتونید عملیشون کنید .. به ارزوی های مالی تون برسید یا نزدیک نزدیک بشید و همواره سلامت و شاداب باشید
این نوروز برای من یا بهتر بگم ما بعد از ازدواجمون بعد از اون سالی که عید رفتیم بوشهر شاید بتونم بگم بهترین تعطیلات بود و خدا رو هزاران بار شکر بهمون خوش گذشت و واقعا در تمام لحظات ارزوی می کردم که برای همه همین طور باشه .. آقای همسر با وجود اینکه کلی درس برای خوندن داشت اما برای اینکه به ما خوش بگذره خیلی از خود گذشتگی کرد و تمام تلاششو کرد که همه جوره ما راحت و خوشحال باشیم !!
ازونجایی که اقای همسر دیگه خیلی از مناسبات کاریش خسته شده بود تصمیم بر ان شد که 25 روانه قسمت اول سفر یعنی شهر آقای همسر و شهر ابا و اجدادی خودم شهر زیبای ساری بشیم ...
روزهای قبل از عید به مقداری خرید مثل کفش برای پارسا و یه مانتو و شال و کیف برای خودم گذشت .. پارسا همش می پرسید مامان عید چجوریه ؟ عید دیدنیه چیه؟
بار اول خونه مامان بزرگم رفتیم و پارسا خیلی مودب روی مبل نشست و از شیرینی هایی که بهش تعارف کردن یکی دوتا برداشت و خیلی تمیز و یواش یواش خورد و تشکر کرد و عیدی گرفت و توی ماشین به ما گفت که مامان خیلی عید دیدنی خوب بود بازم می ریم عید دیدنی؟
دوتا مهمونی خیلی خوب هم دعوت شدیم به صرف شام یکی خونه خالم که پسر خاله همبازی بچگی هام و خانومش هم از جنوب اومده بودن و بعد از مدتها دیدیمشون و خواهرم با بچه هاش هم اومدن و دختر خاله ها و بچه هاشون .و شام خیلی خوشمزه ای که خاله درست کرد که یه ضیافت عالی شده بود .. یک شب دیگه هم همین جمع رفتیم خونه مامان بزرگم و یه سفره پهن شد ازین سر تا اون سر اتاق با کلی غذاهای خوشمزه دست پخت مامان بزرگ و چقدر جای آقاجون خالی بود سر اون سفره !
یه روزم به اتفاق خانواده خواهرم و بچه هاش رفتیم پارک که البته این قسمتش زیاد جالب نبود و به ما سه تا زیاد خوش نگذشت چون پارسا از اولش غر زد و هی گفت بغلم کنید و سوار هیچ وسیله ای نمی شد به هزار کلک با دختر خواهرم سوار قطار شد که با کلی گریه حالا قطاره چی بود خیلی یواش روی زمین جلو چشم ما دور می زد ! می خواستیم باهم سوار چرخ و فلک بشیم که بازم گریه وزاری که نه نریم دیگه باباش با شوهر خواهرم و پسر خاله ها سوار شدن و تازه پسرک ازین پایین کلی گریه کرد که بابامو می خوام !!
اما به بچه های خاله حسابی خوش گذشت و همه وسیله ها رو سوار شدن و کیف کردن .. پارسا هم وایساده بود و باتعجب نگاهشون می کرد منم حرص می خوردم بابا هم عصبانی!
یک بار با مامان بزرگ و بابا بزرگ پسرک رفتیم جنگل و باغ بابا بزرگ و اینقدر پارسا خوشش اومده بود که به زور راضیش کردیم که سوار ماشین بشه و برگردیم چون دیگه نزدیک غروب بود .. خدا می دونه که چقدر جنگل تازه بیدار شده قشنگ بود .. توی باغ بابا بزرگ هم کلی نارنج از روی زمین جمع کردیم .. لیمو شیرین چیدیم و شکوفه های آلوچه رو شمردیم تا ببینیم امسال می شه باهاشون تولید انبوه لواشک راه بندازیم یا نه !!
پارسا هر روز می گفت مامان بازم بریم جنگل .. بازم بریم باغ بابابزرگ ! جاتون خالی یک عدد گزنه هم پای منو از روی جوراب گزید و تا مدتها می سوزید !
خونه پدر بزرگ پدریم هم رفتم .. خونه ای که فقط خاطره ازش مونده .. اتاقایی که روز جای بازی ما بود با وسایل پدر بزرگم و خوابیدن زیر کرسی کنار اونها حالا خالیه .. اما بی روح نیست در هر اتاقی رو باز می کردم بوی اونها رو می داد هنوز .. بوی آقا و مادر .. بوی تفت پرتقال های تازه ای که بابا از درخت می چید و میاورد زیر کرسی باهم می خوردیم ... بوی شیرینی های عیدی که مادر می پخت و توی پستو ها قایم می کرد .. بوی چوب سوخته های توی اجاقشون .. قدم می زدم توی خونه و آه می کشیدم .. خونه ی بزرگ و بی سر و تهی که روزگاری قسمتی از عمرم بود .. قسمتی از زندگیم .. از بچگی هام .. بویی که هیچ وقت از یادم نمی ره .. حیاط پشتی که اون موقع ها برامون مثل قلعه سحر امیز عجیب و هیجان انگیز بود و حالا خیلی ساده و دلگیر بود ..
از درخت مینا که مثل خوشه های انگور ازش میناهای زرد و رسیده اویزون بود چندتا کیسه نایلون بزرگ مینا چیدیم با آقای همسر .. راستی چقدر دلم می خواست که آقای همسر هم روزای شاد این خونه رو می دید.. کاش می شد یه بار باهم بریم سر اجاق ذغالی و با یه چوب نیم سوخته هی ذغالا رو اینور و اونور کنیم .. یا بدوییم از توی باغچه ها چوب خشک و برگ پیدا کنیم و بیاریم دور از چشم اهالی خونه بندازیم توی اجاق و بوی بدی که از اجاق بلند می شد همه رو خبر دار کنه که ما چیکار کردیم !!
خلاصه یه 9 روزی ساری بودیم و حسابی به مامان بزرگ و بابا بزرگ پسرک زحمت دادیم و البته اونا خیلی خوشحال بودن و به ما هم خوش گذشت !
سه شنبه غروب آقای همسر زنگ زد و گفت بارهاتونو ببندین که فردا باید بریم تهران من یه کاری دارم !!! مام بسی خووووووووشحال شدیم و دوتا کیف مسافرتی یکی مال خودمون یکی مال پسرک رو آوردم و با یه دست لباس می ذاشتم توی کیف با یه دست هم خونه رو می سابیدم
خلاصه ........................... (این نقطه ها همون جمع شدن بارها و نظافت خونه و سرو کله زدن با پارسا و بالاخره ساعت سه بعد از ظهر راه افتادن توی جاده پر پیچ و خم و توی ترافیک وحشتناک ساعت 7 تهران گیر کردنو ترکیدن از زور دستشویی وسط اون ترافیک و یافتن یه توالت خیلی تمیز به طریقی بسی خنده دار و .... بود که دیگه حال ندارم بنویسم )
بچه های خاله از دیدنمون خیلی خوشحال شدن و مثل همیشه پارسا تا می تونست باهاشون بازی کرد .. پنجشنبه صبح آقای همسر رفت که به کارش برسه .. قرار بود جمع صبح باهم بریم جمهوری برای پارسا لباس بخرم دیگه لباسای خونه ایش همه کوچیک شده براش که مامانم گفت که بچه ها رو داره و من و خواهرم پاشیم همون پنجشنبه صبح بریم که خلوت تره چون بعد از ظهر و فردا جمعه خیلی خیلی شلوغه و عملا نمی شه خرید کرد
دیگه مام تندی حاضر شدیم و بعد از سالها دوباره اتوبوس سوار شدم و خاطره 7-8 سال اتوبوس سواری مداوم توی ذهنم زنده شد !
بازم بازار شلوغ بود اما چیزایی که می خواستم تقریبا خریدم خوبی اینکه با خواهرم بودم این بود که هرجا من می گفتم میومد مامانم باشه می گه نه اونجا به درد نمی خوره اینجا گرونه اونجا فلانه ...
ازونجا هم باز سوار اتوبوس شدیم و رفتیم لاله زار یه دوری زدیم و بازم یه کمی لباسای توی خونه و یه چند تیکه لوازم ارایش خریدیم و همونجا هم توی بازار ساندویچ خوردیم و عصری بود که برگشتیم خونه .. بهمون خیلی خوش گذشت و چیزایی که می خواستم واسه پارسا گرفتم فقط یه چیز مهم رو که برای اقای همسر می خواستم فراموش کردم و البته دیگه پولام هم تموم شده بود .. عصری که داشتیم برمی گشتیم تازه سیل جمعیت بود که به طرف بازار ها میومدن
شب هم بچه ها رو بردیم شهر کتاب و کلی کیف کردن و بهشون خوش گذشت و هرکدومشون چندتا کتاب خریدن واسه خودم هم دو سه تا کتاب داستان ورداشتم
صبح جمعه هم با خواهر زادم رفتم مغازه حجاب که انواع روسری و چادر داره و برای بچه ها ی دوستم عیدی روسری های خوشگل خردیم و البته گرووووووووون
شنبه صبح هم با پارسا و باباش یه سری به مغازه های اطراف خونه مامان اینا زدیم شاید که یه لباس قشنگی واسه خودم پیدا کنم که عوضش یه پیرهن خوشرنگ واسه آقای همسر پیدا شد !و عصر هم برگشتیم خونمون
خدایا بخاطر همه اون روزهای خوب ازت ممنونم . بخاطر سلامتی و شادی . بخاطر توانایی مالی برای خریدن مایحتاج زندگیمون .. برای وجود پدر مادر مهربونم .. بخاطر همسر خوب و خواهر و برادرم و همه چیزایی که تو می دونی و من !!
دوست دارم از مسافرت که برمی گردم و در خونه رو باز می کنیم همه جا تمیز و مرتب باشه و برق بزنه چون می دونم وقتی برگردیم خیلی خسته ام و دیدن یه خورده حتی ریخت و پاش یا چند تیکه ظرف جابجا نشده یا احیانا نشسته اعصابمو بهم می ریزه
واسه همین مرضم هم تا اخرین لحظه ی قبل از رفتن علاوه بر بار جمع کردن مشغول گرد گیری و جاروکشی و مرتب کردن خونه ام گاهی هم بیرون ریختن کمد ها و دوباره چیدنشون بعلاوه برق انداختن اشپزخونه تازه اضافه کنید گوش کردن به غر های اقای همسر که بسه ول کن دیر شد به شب می خوریم بچه حوصله اش سر رفت .. چرا هر وقت می خوایم بریم تو یاد کارای عقب افتادت می افتی ..که خود انرژی می گیرد از آدم بدجوووووور
و در نتیجه اونی که سوار ماشین می شه یه درب و داغون خسته اس که تازه از جاده هم بدش میاد !
چندروزیه که مامانم اینجا پیش ماست و کلی کشو لباس ها و اتاق پارسا رو مرتب کردیم .. یخچال و فریزر رو یه بازنگری اساسی کردیم و کلی مرتب و منظم شدن ..
رفتیم بازار وکلی سبزی خریدیم و مامانم پاک کرد و شست و ریز کرد و سرخ کرد و بسته بندی کرد و خلاصه دوباره مجهز به یک عالمه بساط قرمه سبزی و کو کو و سبزی پلو شدیم
یه دنیا بادمجون خرید و سرخ کرد و گذاشت توی فریزر . کلی آرد خرید و برام بو داد که اماده باشه برای حلوا و کاچی و ...
برای بالشت ها و کوسن های روی مبل پارچه خرید و دوخت و همه روبالشتی ها رو عوض کردیم .. هر چی لباس پاره و بی دکمه و زیپ داشتیم برامون دوخت و وصله پینه کرد
یه بعد از ظهر که من خیلی حالم بد بود با پسرک کلی بازی کرد ومن دو ساعتی خوابیدم
فردا هم می خواد بره و ما دوباره تنها می شیم ..
آقای همسر هم کلی لطف کرد و زحمت کشید و بعد از ظهر ها ما رو اینور و اونور برد و گردوند ..
پسرک که از لحظه ورود دیگه مارو نمی شناخت و گرم بازی با پسر خاله ها شده بود . یعنی این بچه ی آویزون من که اگر من اگر خدای نکرده بخوام برم دستشویی اینقدر پشت در زاری می کنه تا بیام بیرون و کلا از میدان دیدش نباید خارج بشم اصلا دیگه بهم کاری نداشت
اینقدر که گاهی دلم براش تنگ می شد ! با اینکه پسر خاله ها 5و 7 ساله هستن و این وروجک دو ساله اما خیلی خوب باهم بازی م یکن و پایه ی هر جور بازی ای هست .. گاهی اروم ماشین بازی می کرد ن و گاهی هم توی اتاق ها دنبال بازی می کردن و همزمان جیغ می زدن
خیلی برام جالب بود که می دیدم چطور توی بازی ها کم نمیاره .. گاهی می شد که اون دوتا برادر دست به یکی می کردن و پارسا رو دست می انداختن .. اما پارسا هم همراهشون می خندید و اونا رو دست می انداخت تا جایی که کم میاوردن ..
تولد دایی هم بود که ما منتظر یه مراسم کیک و شمع فوت کنی بودیم که ازونجایی که خانواده ما کلا اهل سیبری هستن هیچ خبری نشد و هلک و هلک رفتیم کادوهامون رو گذاشتیم روی میزش و بهش تبریک گفتیم
اتفاق خیلی خوب دیدن یکی از دوستام بود که تازه مامان شده و به اتفاق دوتا دیگه از دوستای خیلی دوست داشتنی (بیش از این ازشون تعریف نمی کنم چون می دونم اینجا رو می خونن نمیخوام گرفتار رذیله خودشیفتگی بشن خدای نکرده ) رفتیم و خیلی خوش گذشت و خوب بود و نی نی هم خیلی ماه بود .. امیدوارم همیشه سالم باشه و یه بابابزرگ خوب بشه برای کلی نوه ( این دعاییه که من و بابا همیشه برای پارسا می کنیم )
دلم می خواست یه کتاب و یه اسباب بازی برای نی نی بگیرم که به لطف هماهنگی های خوب مهمونی (این شکلی که نزدیک ظهر یه مسیج : امروز بعد از ظهر می تونی بیای ؟ نه نمی شه ! باید بشه کارت رو بنداز یه روز دیگه بیا حتما .. نمی شه خوب .. بیا دیگه ما بخاطر تو انداختیم امروز . بیا حتما .. حالا ببینم چی می شه ) خلاصه دیگه نشد
بقیه وقتم هم به ارایشگاه رفتن گذشت و بعد چندین ماه یه دستی به سر و صورت وموهام کشیدم و خیلی خوب بود
یه روزم به خاطر کمر دردم رفتم یه دکتری که توی اینترنت پیدا کرده بودم و خیلی دکتر خوبی بود و چون خانم بود راحت بودم البته توی بیمارستان دولتی بود و این قسمتش و شلوغی بیمارستان و معطل شدن چندساعته کمی ازار دهنده بود که البته منو و آقای همسر بیکار هم نبودیم و مشغول خوندن تگ لباس سفیدهایی بودیم که رد می شدن و خیلی هم کار جذابی بود !رزیدنت جراحی .. اینترن داخلی .. استاجر زنان ... بعد یه بازی رو شروع کردیم که مثلا حدس بزن اونی که داره از دور میاد بهش می خوره چی باشه .. بعد که نزدیک می شد حدسمونو از روی نوشته ی لباسش چک می کردیم ! فقط خوب بود که اونا بدجوری توی خودشون و درگیر کارشون بودن و گرنه با دیدن ما که خیره شده بودیم به تگ های روی لباسشون و مثلا از درست بودن حدسمون وسط اون شلوغی و مریض بازار خوشحالی می کردیم می گفت اینا عوض بیمارستان روانی اومدن اینجا یا نگهبانو خبر می کردن بیاد مارو جمع کنه
همین که فرصت و بهانه ای شد که منو آقای همسر یه بیرون دونفری بریم و مطمئن هم باشیم که پسرک جائیه که داره بهش خوش می گذره و دلواپسش نباشیم .. کلی مترو سواری کنیم و توی پاساژ ها سرک بکشیم و خرید کنیم کلی کیف داد
خلاصه خانوم دکتر چندتا ورزش بهم یاد داد و فیزیو تراپی رو پیشنهاد کرد که خب تا حالا هنوز هیچ کاری نکردم
یه شب هم رفتیم شهروند و پسرک کلی چرخ سواری و ماشین سواری کرد
از مامان و بابای خوبم که با صبوری از پسرک مراقبت کردن تا ما به کارهامون برسیم و همزمان هم تمام کارهای خونه و شام و ناهار و ... رو بعهده داشتن ممنونم .. تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که براشون و برای سلامتی و طول عمرشون دعا کنم و بهترین ها رو از خدا براشون بخوام
خواهر و برادر نازنینم هم همیشه کمکم کردن و خیلی خیلی دوستشون دارم
خدایا ممنون
----------------------------------------------------------------------------------------------------
پسرک روی پنجه های پاش می ایسته و دستاشو دراز می کنه و م یتونه درو باز کنه ..وقتی باباش در می زنه همین طور که دارم ظرف می شورم می گم مامانی بدو درو باز کن ! آی کیف می ده ! پارسا گوشی رو وردار !
خدایا شکرت به خاطر این خوشحالی های به ظاهر کوچیک !!
ناهار کوکوسبزی درست کرده بودم شام هم اوردم سر سفره می گه مامان این مال ناهار بوده دیگه نیار !! چشمای آقای همسر هم از خوشحالی برق می زنه و می گه ای گفتی پارسا ..
خوب من غذای دیروز که اضافه اومده چیکار کنم . چیکار کنم که ما خانواده گنجشکا هستیم و نفری یه نعلبکی غذا می خوریم و همش غذاها اضافه میاد .. اصلا مگه من چقدرم که هر روز هی غذا درست کنم ؟؟ اونم غذاهای جدید و باب میل عناصر ذکور؟؟
باید اعلامیه بزنم که به یک ناهار و شام پز انلاین که بتونه هر روز دو وعده غذای جدید درست کنه و اضافی غذاها رو هم همشو خودش بخوره نیازمندییییییییییییییییییییییییییییییم
و من که دارم سرسام می گیرم وسط این شلوغ پلوغی عناصر ذکور پامیشم میرم سراغ ظرفا !!
خدایا ممنونم ..
میام که بغلش کنم ببرمش شاهکار روی دیوار رو که می بینم میگم : پارسااااااااااااااااااااااااا !!! مامانی چرا اینکارو کردی ؟؟؟ ببین دیوار چی شد ؟؟؟ خیلی از کارت ناراحتم
تا مدتی ساکته .. لباساشو که تنش میکنم میاد کنارم می گه مامان عذر خواهی !! دیگه این کارو نمی کنم
بغلش می کنم می بوسمش می گم باشه عزیز دلم خیلی دوست دارم .. باهم کمک می کنم دیوار رو دوباره عین اولش می کنیم .. می گه عین می می نی که به مامانش کمک کرده بود دیوارو تمیز کنه ؟
آره مامان جون ! عین می می نی !
------------------------------------------------------------------------------------------------------
مامان داری کارای مرتبی می کنی ؟
آره
خسته شدی مامان .. بیا یه کم بشینیم حرف بزنیم
باشه پسرم ..میام
------------------------------------------------------------------------------------
گاهی اینقدر رفتارهاش بزرگ و بزرگوارانه است که یادم می ره تازه دو سال و دوماهشه !
--------------------------------------------------------------------------------------
برای آقای کوچیک دعا کنید ..
راستش نمی دونم چرا منی که یه لباس می خوام بخرم 10 تا فروشگاه رو می گردم که قیمت ارزون تر پیدا کنم و بقول همسرم اخلاقای اسکروچی دارم چجوری بدون چک و چونه از بین همه عینک های پیشنهادی بدون نگاه کردن به قیمتشون این یکی رو برداشتم که بعدا فهمیدم از همه هم گرون تر بوده
شایدم چون اقای همسر همراهم بود و دوست آقای فروشنده بود و کلی به پرسنلش سپرده بود که هوای آقای دکتر رو داشته باشند دیگه روم نشده بود بگم عینکای ارزونشونو بیارن ببینم
خلاصه مثل آدمای لارج و مایه دار عینک گرونه رو برداشتم البته نه به خاطر قیمتش چون بیشتر به صورتم میومد و اومدیم خونه
حالا دلم نمیاد ازش استفاده کنم خواهر !!! لارج بودن هم جنبه می خواد خب !
پ.ن .. پست پائینی رو ببینین حتما
به پسرک این خونه هم کلی خوش گذشت با وجود بچه های خاله . تقریبا توی این دنیا نبود از خوشحالی .. پسرکی که ااینجا به زور و با کلی گریه و بهانه گیری ساعت 11 12 ظهر بیدارش می کنم اونجا به عشق پسر خاله های دوست داشتنیش ساعت 9 بیدار بود ... شبها هم زود می خوابید .. اینقدر بازی می کردن و می دویدن که خودش می گفت مامان بریم دیگه بخوابیم ..
باهم رفتیم شهر کتاب و چندتایی کتاب براش گرفتم .. خیلی بهش خوش گذشت .. نمی دونم رفتین یا نه اونجا کتاب ها روی میز های کوتاه چیده شده و مبل و صندلی هم هست و بچه ها میتونن کتاب ها رو بردارن و بخونن و بذارن سر جاش .. پرسنلش خیلی مودب هستن و اصلا به بچه ها چیزی نمی گن . یه محوطه هم برای بازی بچه ها داره که میز نقاشی و آجربازی و اینا هست ..
پارسا به تقلید از پسر خاله اش یک کتاب رو برمی داشت و ورق می زد و مثلا شروع میکرد به خوندن .. بلند بلند عکسای کتاب رو می خوند و گاهی هم مثلا با حالت شعری می خوند .. دوباره هم می بست و با دقت می ذاشت همونجایی که برداشته بود .. بعضی کتاب ها هم که خیلی جلد هیجان انگیزی داشتن و توجهشو جلب می کرد میاورد به من نشون می داد می گفت " مامان این به درد من می خوره ؟" منم می گفتم نه فکر نمی کنم اما از بابا هم بپرس .. بدو بدو می رفت باباشو پیدا می کرد و بابا هم همون جواب رو می داد .. پارسا هم بدون اعتراضی کتاب رو سر جاش می ذاشت و همین طور بلند با خودش می گفت " نه این به درد من نمی خوره "
جمعه صبح هم باهم رفتیم نمایشگاه انار توی فرهنگسرای اشراق .. که البته چون کفش نو پای بچم رو زخم کرده بود اون روز اصلا نتونست راه بره و همش بغلمون بود که خیلی خسته شدیم .. قسمت جالب نمایشگاه برای بچه ها قسمت سرسره بازی بود و قسمت نقاشی بچه ها و خوردن ساندویچ هات داگ .. دیگه براشون خسته کننده بود
شنبه صبح بچه ها رو گذاشتیم پیش مامان و بابا و با خواهرم رفتیم ولیعصر و چهار راه امیر اکرم برای بچه ها لباس خریدیم .. قیمت هاش در مقایسه با جاهای دیگه خیلی خوب بود .. چند دست لباس تو خونه ای برای پارسا گرفتم... یک کمی هم برای خودم خرید کردم
شنبه شب هم با مامانم رفتیم شهروند بیهقی و یه سری ما یحتاج یخچال پر کنی خریدیم و پارسا ازین چرخای ماشینی سوار شدو کلی حال کرد و چون دیر وقت رفته بودیم خیلی خلوت بود و حسابی پارسا توی سالن ها ویراژ می داد واسه خودش ..
صبح یکشنبه هم در حالیکه بچه ها از رفتن ما و جدا شدن از همدیگه غصه دار بودن به طرف شهرمون راه افتادیم
این بود از تعطیلات ما
بعد از نماز مغرب داشتیم کم کم حاضر می شدیم که بریم بیرون یه دوری بزنیم و اگر هم شد برای پسرک کفش بخریم .. با اینکه بارون می اومد آقای همسر اصرار داشت که بریم
مشغول راضی کردن پارسا بودیم و من هم تند تند داشتم براشون لبو و سیب زمینی سرخ کرده حاضر می کردم که تا شام گرسنه نشن و لباسای بیرونشو اماده می کردم که از پشت در ورودی صدای ناله و فریاد شنیدم .. ازونجایی که توی اپارتمان ما این خیلی پیش میاد که زن و شوهرا دعوا و گیس و گیس کشی و فحش و فغان می کنن دیگه بعد از چهار سال برامون عادی شده که بیان وسط راهرو و بد و بیراه بگن و جیغ بکشن
بدو بدو از روی کنجکاوی همیشگیم خودمو رسوندم به چشمی در که ببینم ایندفعه دعوا مال کدوم واحده ..
صحنه ای که دیدم دلم نمی خواد دوباره یادم بیاد .. یک آقای جوونی که طبقه ی سوم می شیننن با یه نوزاد بیهوش روی دستاش مثل دیوانه ها اینور و اونور می دوید و ضجه زنان اسم بچشو صدا می زد و التماسش می کرد که بیدار شو .. نفس بکش
با فریاد همسرم رو صدا کردم و در و باز کردم و رفتم کنار .. آقای همسر با دیدن صحنه دوید و بچه رو از مرد گرفت و بهش گفت که آروم باشه .. بچه رو خوابوند روی فرش .. یه دختر ناز سه -چهار ماهه .. از فریاد های پدرش فهمیدیم اسمش ستایشه
بچه نفس نمی کشید و هیچ واکنشی هم نداشت .. تمام همسایه ها جلوی در بودن .. آقای همسر شروع کرد به تنفس مصنوعی دادن به بچه .. بچه کم کم داشت کبود می شد .. یکی از همسایه ها به اورژانس زنگ زد .. بعد از چند تا تنفس مصنوعی یک نفس کوچیک کشید و بازهم هیچی
آقای همسر بچه رو بغل کرد و با یکی دوتا دیگه ازمردای همسایه و پدر بچه سوار ماشین شدن که برن بیمارستان ..
از قرار توی راه آمبولانس اورژانس می رسه و با امبولانس می برنش ..
آقای همسر که با لباسای خونه همراه پدر بچه رفته بود بعد دو ساعت برگشت .. توی این دو ساعت روح توی تنم نبود ..
پسرکم که از دیدن این وقایع و داد و فریاد و گریه ها شوکه شده بود در روی مبل کز کرده بود و ساکت بود .. بعد از رفتن باباش رفتم کنارش .. یهو زد زیر گریه و گفت که باباشو می خواد .. بغلش کردم و چسبوندم به خودم تا اروم بشه
براش گفتم که نی نی دلش درد گرفته بود و بابا که دکتره بردش دلش رو خوب کنه و زودی میاد پیش ما .. اروم شد و حرفم رو قبول کرد .. اما می فهمیدم که هنوز توی چشماش اضطراب هست .. ترس هست .. خودم هم نمی تونسم هیچ کاری بکنم .. تنم می لرزید و یخ کرده بود ..
دلم می خواست آقای همسر زودتر بیاد .. دلم می خواست که بیاد و بگه بچه زنده است و حالش رو به بهبوده
بالاخره اومد نفسش که جا اومد گفت که نفسش برگشته و قلبش هم می زنه اما توی مردمک چشماش یه مشکلاتی دیدن که شاید مغزش آسیب جدی دیده باشه و باید بره ای سیو و سی تی بشه و .........
هیچ کدوممون حال خوشی نداشتیم .. دلم می خواست همه او اتفاق ها یک خواب بود.. یک خواب شیشه ای که فرو می ریخت و همه چی مثل همیشه خوب می شد .. می رفتیم بیرون و توی پارکینگ پدر و مادر ستایش رو می دیدم که بغلش کردن و دارن می رن توی اسانسور و بهم سلام می کردیم
نه مامان قشنگ خوشحال بشو .. با صدا بخند اینطوری "هی هی هی "
و تو می خندی همان طوری که او می خواهد و قند توی دلت اب می شود و راستی راستی خوشحال می شوی .. راستی راستی ..
گاهی خودم هم باورم نمی شود که وجودم برای کسی اینقدر مهم باشد .. من برای این موجود کوچک همه
چیز باشم .. اخم کردنم دنیای کوچکش را تاریک کند و خنده ام برایش شادی و امنیت بیاورد.. خدایا ممنون ..
کاش لیاقت اینهمه مهم بودن را داشته باشم ..
خلاصه این عصر نخوابیدن همان و یه دفعه ساعت 8 و نیم غیبش زدن و بعد روی مبل بیهوش خواب پیداش کردن همان !! دیگه بغلش کردیم و گذاشتیم توی تختش و من کلی استرس داشتم که وای الان ساعت 12 بیدار می شه و دیگه معلوم نیست کی بخوابه این بود که منم بعد از خوردن شام و گذاشتن غذاها تو یخچال دیگه بیخیال مرتب کردن اشپزخونه شدم و پریدم دندونامو مسواک زدم و شیرجه زدم تو تخت که حداقل چند ساعتی خوابیده باشم و بتونم باهاش بیدار بمونم .. اما به ما لطف کرد و دیگه بیدار نشد و من که ساعت 10 شب عین بچه مدرسه ای ها خوابیدم الان که ساعت 5 صبحه خودم خوشحال و قبراق بیدار شدم .. واقعا چقدر خوبه اگر ادم منظم و مطابق ساعت بیولوژیک و نظم طبیعت بخوابه و بیدار بشه .. دو روز پیش که ساعت 11 شب به خاطر طوفان برقامون رفت با هم نشسته بودیم و می گفتیم که اون قدیم که که برق نبوده یه خوبیهایی هم داشته ها .. نه کامپیوتری بوده و نه تلویزیونی که ادم رو تا ساعت 3 شب بیدار نگه داره با تاریک شدن هوا دیگه زندگی هم کم کم تعطیل می شد و عوضش صبح زود با طلوع افتاب هم ادم ها بیدار بودن نه مثل ما که اگرم بخوایم زود بیدار شیم و بریم سر کار به بدبختی و با سنگینی بیدار می شیم وگرنه که تا بتونیم می خوابیم و از نعمت صبح محرومیم .. و البته صبح اونها واقعا صبح بوده با نور خورشید و هوای تازه نه مثل ما که توی اپارتمان هستم با شیشه های رفلکس و خونه های تنگ و تاریکی که زیاد صبح و شبش فرق نمیکنه
این ترم هم به دلائلی موسسه نمی رم .. از اولش هم دو دل بودم و با یک سری رفتار های ناراحت کننده ای که دیدم مطمئن شدم که نرم و وقتی بالاخره تصمیم گرفتم که نرم یه دفعه احساس راحتی و ارامش خوبی بهم دست داد .. اصولا کاری که بیشتر از لذتش برام استرس و نگرانی داشته باشه دوست ندارم و این کار هم به حد اقل در این زمان به همچین مرحله ای رسیده بود .. شاید اگر بعدا بازم شرایطم عوض بشه و البته شرایط اونها هم بازم قبول کنم که برم اما فعلا ترجیح میدم از بودن کنار پسر و همسرم لذت ببرم .. از همه لحظه های شیرینو هیجان انگیز بزرگ شدن پسرم
توی این فکرم که حالا که این بچه فارسی رو به این خوبی حرف می زنه کم کم بهش انگلیسی حرف زدن رویاد بدم اما راستش نحوه اموزش به بچه های تو ی این سن رو بلد نیستم و تنها راهش اینه که مثلا منو باباش باهم حرف بزنیم و ازونجا که اینها توی این سن و سال استاد تقلید هستن اینجوری زود یاد می گیرن .. مثلا حدود یک هفته پیش قرار بود بریم بیرون و من به باباش که داشت لباس های رسمی کارش رو می پوشید گفتم باباجان این لباس های فرمالت رو نپوش برای گردش و تفریح خراب می شن یک لباس کژوال یا اسپرت تر بپوش خوب!!! ( بابا زبان .. بابا انگلیسی .. بابا فارسی نا بلد .. خارجی .. دیگه چی می خواین بگین بگین عیبی نداره خواهر .. )
حالا دیروز که داریم می ریم بیرون پارسا اومده تند تند با باباش می گه بابا تو لباس فرمال نپوشی ها کژوال بپوش منو مامان ولی فرمال می پوشیم .. و همین طور شاخ بود که روی سر ما می رویید !!!!
کلا این تقلیدهاش از ریز ترین مکالماتی که بین ادم ها می شنوه اونم بعد از مدت زیادی که اصلا فکر نمی کنی یادش مونده باشه برام خیلی حیرت انگیزه ..
نشسته بود توی بغلم باهم توی کامپیوتر عکس ماهی می دیدیم .. اخه داریم روی دیوار اتاقش یک اقیانوس درست می کنیم باهم با کلی ماهی که کامل شد عکسشو می ذارم توی وبلاگش . .. عکس ماهی ها رو از توی گوگل براش پیدا کردم و نشونش می دادم که خودش انتخاب کنه کدومو دوست داره .. یکی رو نشون میده میگه مامان این خیلی خوشگله برام می ذاری تو فس بوک ؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
.. بچه ما همسن تو که هیچی 15 ساله بودیم که به کامپیوتر دست زدیم و نمیدونستیم کجاشو باید چیکار کنیم که روشن بشه ..
داشتم به باباش می گفتم بابا هرچی ماهی قشنگ پیدا کردی یه فولدر براش درست کن بریز توش .. حالا این بچه دونه دونه به من می گه مامان اینم خوبه برام بریز تو فولدر !!
واقعا گاهی فکر می کنم سرعت تکنولوژی اون بود مامان و باباهای ما از ما عقب موندن .. حالا ما چه خاکی به سرمون بریزیم که ازین نسل عقب نمونیم .. نسل اینترنت و ای پد و نوت بوک و دی وی دی ....