دیشب بعد از یک مسافرت تقریبا یک هفته ای برگشتیم تهران ... خدا رو شکر خیلی خوب بود حال و هوامون حسابی عوض شد مخصوصا پسرک و مخصوصا تر بخاطر هوای خنک پاییزی و بارونای سوزنی که ادم رو خیس نمی کنه

بابابزرگ و مامان بزرگش هم یک دل سیر  پارسا رو دیدن و باهاش بازی کردن .. شب عید غدیر براش یه تولد کوچولو هم اونجا گرفتیم که ان شالله بزودی عکساشو توی وبلاگش که حسابی خاک گرفته می ذارم

پارسا هم که با دختر داییم هم سن و سالن توی مدت کمی که باهم بودن کلی باهم بازی و البته قهر و دعوا کردن که برایندش خیلی خوب بود و موقع خداحافظی هر دو ناراحت بودن که از هم جدا می شن

امروز صبح که بیدار شدم خیلی حال خوبی داشتم مثل یه جور شروع دوباره .. خدا رو شکر

پارسا که دیگه به زود بیدار شدن عادت کرده ساعت هشت بیدار شد و البته با گریه که امروز نریم کلاس و این داستانیه که  از اول مهر داریم که خوب یک دلیل مهمشو تازه فهمیدم

چهارشنبه هفته پیش که رفته بودم دنبالش خانومی که بچه ها رو میاره گفت مربیشون گفت چرا پارسا تو این مدت که میاد هیچ وسیله ای نداره .. من با تعجب پرسیدم وسیله چیه دیگه .. گفت مگه به شما لیست وسایل بچه ها رو ندادن موقع ثبت نام .. گفتم نه .. رفت توی کشوها گشت و یک لیست بهم داد که توش کلی وسیله نوشته بود .. گفتم اینو الان به من می دین ؟؟ گفت ما فکر کردیم شما می دونین !!!

گفتم من که تابستون میاوردمش گویا چیزی لازم نبود بیارم .. گفتن اره تابستون تعداد بچه ها کمه و خودمون بهشون می دیم چیزایی که لازم دارنو .. گفتم خب من از کجا باید می دونستم که حالا باید وسیله بیاره .. خلاصه سرتونو درد نیارم یه کمی گرد و خاک کردم و اونام که نمی خواستن کم بیارن مدام فرافکنی می کردن و البته اون وسطا عذر خواهی هم کردن

لیستو بردم و وسایلو که اتفاقا همشونو توی خونه داشتیم غیر از گل رس براش مرتب کردم و اتیکت اسم چسبوندم وامروز بردیم مهد .. طفلک بچم این مدت چقدر بهش سخت گذشته بود که همه وسیله داشتن و توی کلاس استفاده می کردن اما اون نداشته و هر وقت ازش می پرسیدم امروز چیکار کردین می گفت بچه ها خمیر بازی کردن اما من نکردم و من تعجب می کردم که چرا...

خلاصه ازین بابت خیلی ناراحت بودم و یک دلیل گریه هاش هم همین بود .. یک علت دیگه اش هم شلوغ شدن کلاس و یکدفعه دو سه برابر شدن تعداد بچه ها و رفتن بچه های قدیمی که بهشون عادت کرده بود و با چندتاشون دوست شده بود و اومدن بچه های جدید  و از همه مهم تر عوض شدن مربی شون بود که به نظرم پارسا بیشتر کلاسشو دوست داشت بهر حال امیدوارم کم کم به این شرایط هم عادت کنه

وقتی رفتم دنبالش خوشحال بود و گفت که خمیر بازی کردن و خب البته از حرفاش فهمیدم هنوز مثل مربی قبلی و بچه های تابستون نتوسته قاطی بچه ها بشه کما اینکه می گفت بچه ها لگو بازی کردن و چون خیلی توی بازیشون سرو صدا می کردن من نشستم یه گوشه و بازی نکردم ..