معرفی سایت ..
و اینم یوتیوب ایرانی
و اینم یوتیوب ایرانی
چندتا ماشین و از جمله ماشین دویست و شیش نوک مدادی عروس جلوی اپارتمان روبرویی ایستادن درهای ماشین رو باز گذاشتن و صدای موسیقی و ضرباهنگش بیشتر شد .. طوری که با وجود بسته بودن پنجره ها انگار صدا از توی اتاق خودمون پخش می شد !
نگرانیم برای بیدار شدن پدر و پسر بیخودی بود چون اینقدر خسته بودن که با اون سرو صدا حتی جابجا هم نشدن .. برگشتم کنار پنجره شاید بیشتر برای دیدن عروس و داماد اما درخت بزرگ همسایه نمی ذاشت ببینمشون توی اون تاریکی ..
یه وانت جلو در پارکینگی ما پارک کرد و یه گوسفند رو کشون کشون ازتوش دراوردن و هلش دادن سمت ماشین عروس دیگه ااز میدان دید من خارج شد و چند لحظه بعد صدای کف و سوت و هلهله کلی ادم بلند شد و یکی هم داد می زد به افتخار عروس و داماد !
نیم ساعتی هم مراسم خداحافظی طول کشید .. از پنجره هال تونستم لباس بلند و پف دار عروس و تور سرش و دسته گل سفیدشو ببینم اما چهره اش دیده نمی شد کنار در ورودی ایستاده بود و با مهمونها دست می داد و ازشون خداحافظی و تشکر می کرد ..
هر ماشینی که می خواست بره چند تا بوق هم به نشانه خداحافظی و شاید خوشبخت باشید و خیلی خوش گذشت و .. می زد!گاه گاه پنجره ی تاریکی از خونه های اطراف و اپارتمان روبرو روشن می شد و ادمی که مثل من شاید می خواست عروس و داماد رو ببینه توی قاب روشن پنجره پیدا می شد
همه که رفتن داماد ماشین رو برد توی پارکینگ و عروس هم لنگ لنگان همراه ماشین رفت تو و در رو بست .. حتما کفشش زیادی بلند بود یا ساعت های زیادی رقصیده بود
ساعت حدود سه بود و حالا دو طرف سرم باهم درد می کرد !! شالو از سرم باز کردم و دراز کشیدم روی تخت ..روی پسرک پتو انداختم و با خودم فکر کردم هیچ حواسمون هست مبارک باشه یعنی چی !! یعنی که دعا می کنیم مثلا فلان خونه که خریدین براتون پر از برکت باشه .. اگر می خوایم زندگی مون .. اول زندگیمون مبارک باشه نباید حداقل با احترام به حق دیگران شروعش کنیم؟! .. آیا شادی ما مقدم بر خواب و آسایش یک عده هست؟! .. آیا چون این شب در زندگی ما فقط یکبار اتفاق می افته پس بر ما حرجی نیست که هر جور دلمون می خواد شاد باشیم و ازین یکبار عمرمون لذت ببریم و با فکر کردن حق و حقوق دیگران خرابش نکنیم !! آیا همه ی دیگران باید این شادی ما رو درک کنن و بشادی ما شاد بشن ؟ ... چقدر توی جامعه مون برای حقوق هم احترام قائلیم ؟ من چقدر قائلم ؟ وقتی به بچه سه سالم یاد دادم اگر م یخواد برای چیزی گریه کنه اول بدوئه پنجره ها رو ببنده یا توی راه پله ها پچ پچ حرف بزنه ایا نباید از دیگران هم انتظاری داشته باشم ؟
توی دلم براشون ارزوی خوشبختی کردم و نمی دونم کی خوابم برد .. صبح هنوز سرم درد می کرد !
هوا مثل هوای آبانه حتی مهر هم نه .. سرد و ابری و شیر آسمون هم که باز مونده دو سه روزه ! دیشب دلم پتو می خواست اما دلم نمی اومد همون قدر گرمایی رو که توی ملافه ام ذخیره شده بود ازدست بدم .. اینقدر از سرما بخودم پیچیده بودم که نمی تونستم از جام پاشم و یه سر به پسرک بزنم که مطمئنا ملحفه شو انداخته بود از روش .. توی خواب و بیداری بخودم فحش می دادم که چه مادری هستی تو !!
یاد خونمون افتادم .. وقتایی که سردم بود و مثل الان از زور سرما حال نداشتم بلند شم و توی تاریکی دنبال پتو بگردم می پیچیدم به خودم می دونستم که مامان یا بابام حتما یه سری به ما می زنن و با دیدن من حتما می رن پتو میارن و می اندازن روم .. معمولا هم همین طور می شد !! حالا من مادر شدم و هنوز منتظرم یکی بیاد روم پتو بندازه ..
----------------------------------------------------------------------------------------
دلم می خواد زمان برگرده به عقب و اتوبوس های پر از مسافر جاده قم به مقصدهاشون برسن و مسافرها .. زن ها و مردها و بچه های شاد و خسته پیاده بشن و برن خونه هاشون و ادم هایی که چشم انتظار مسافرهاشون هستن نفس راحتی بکشن و ... زمان دست من نیست .. هیچی دست من نیست .. دست هیچ کس نیست ..
خدایا صبر بده به بازماندگان این اتفاق وحشتناک
این یک نون عالی برای عصرونه و حتی صبحانه است که بوی عالی و قیافه اشتها اورش ادم رو به وجد میاره
فعلا عکساشو داشته باشین که اسید معدتون حسابی قل قل کنه تا سر فرصت بیام دستورشو بذارم ..

بقیه عکس ها و طرز تهیه این نون های زنجبیلی خوشمزه رو توی ادامه مطلب ببینید ..
بابا شما ها شیراز بودین منم بودم ؟؟
نه پسرم شما نبودی؟ (بعد همون داستان کجا بودم پس و نبودی پیش خدا بودی و اونجا چیکار می کردم و ...)
حالا می دونی شیرازیا چطوری حرف می زنن ؟
نه بگو بابا
اخر همه کلمه ها اوووووو می ذارن .. بجای بله هم می گن هاااااااااااا.. مثلا کتابو .. مدادو ..
صبح فرداش می گه مامان بیا شیرازی حرف بزنیم !
همین طور که دارم کار می کنم هی کلمه ها رو می گیم و غش غش می خندیم (با عرض معذرت از شیرازی های گل! )
مامان ماشین رختشوئیووووووو .. تلویزیونووووووو.. کنترلووووووووو.. فرشوووووووووو... کامپیوتروووو.. بابا ئووو ..مامانووو .. پارسائوووو ..
پف فیلشو اورده می گه مامان ازینا بخوروووووو!!
--------------------------------------------------------------------------------------
در استانه سه سالگی هنوز تک و توک کلماتی هست که اشتباه می گه : مامان برام یه کچمه می خری؟
کچمه چیه مامان جون ؟
از همونا که توی حمام مامان بزرگا هست
آهان چکمه !!!
مامان بازم یه بار با همه پیما بریم مشهد امام رضا ..
بابا برام یه عکس از مک کوئین دانولد کن لطفا !!
بابا برو تو فک بوس من یه عکسی بهت نشون بدم !!
مامان میای یه روزی باهم لوبیا بکاشیم ؟
بابا من می خوام ماشینمو بفروخم یه ماشین جدید بخرم
ازون طرف هم کلمه های قلمبه سلمبه ایه که گاهی شاخ روی سرمون سبز می کنه
تقریبا .. البته .. اصولا ..هر از گاهی .. احتمالا ..
چند روز پیشا دیدم داره با خودش می خونه لا فتی الا علی .. فکر کردم دیدم خیلی وقتا یه کلیپ کوتاه بهش نشون دادم که داشت اینو می خوند
و البته همین داستان درباره کلمات ناشایستی که گاهی ممکنه از اطرافیان بشنوه هم هست و این قضیه باعث شده که خیلی بیشتر مواظب حرف زدنمون باشیم مخصوصا آقای پدر در مواقع رانندگی کردن !! اینقده خوبه !!!
پدر: (مثل همیشه) هر چی !!!
پسر : پیتزا درست کن مامان
این پیتزا هم هیچ چیز خاص و جدیدی نداره کاملا معمولیه خمیرشو هم از اینجا درست کردم که خوب شد ..فقط خواستم محض خودنمایی پیتزامو به نمایش عموم بذارم همین !!

مجبور شدم برای انجام کارهام یا از دست چپم استفاده کنم که اغلب کارها رو نمی شد یا اون انگشت مصدوم رو سیخکی نگهش دارم و از بقیه کار بکشم .. برای بقیه شون انگار خیلی سخت بود که کارایی رو که اون قبلن انجام می داده به دوش بکشن .. تازه فهمیدم چقدر این انگشت مهمه .. گویا همیشه همینه باید چیزی نباشه تا قدر و منزلتش درست و حسابی شناخته بشه
اینقدر به بقیه فشار میومد که کل دستم از ارنج درد گرفته بود و هنوزم با اینکه خراش انگشت سبابه خوب شده درد دستم مونده ..
خدایا بخاطر کدوم عضو و سلول و بافتو عصب و رگ و .. .. ازت ممنون باشم ؟؟ سرم سوت می کشه بهش فکر می کنم .. تبارک الله احسن الخالقین !!
کار بدی کرده و الان قراره منو بابا مدتی سر سنگین باشیم .. اومده جلوم می گه مامان ناراحتی ازم ؟ صورتش یه جوری مظلوم و دوست داشتنی تر شده که دلم می خواد بغلش کنم فشارش بدم هزار تا ببوسمش .. به سختی جلو خودمو م یگیرم و با فشار ابروهامو در هم می کنم و می گم بعله هنوز یه کمی از ناراحتیم مونده !!
------------------------------------------------------------------------------------------------
بابا چرا همش هر روز می ره مطب ؟
خوب مامان جان همه بابا ها می رن سر کار که پول در بیارن تازه بعضی مامان هام می رن سر کار .. تو هم که بزرگ شدی اندازه بابا شدی باید بری بیرون سر کار
نه مامان من می خوام اندازه بابا شدم همش نرم مطب یه روزایی خونه باشم با پارسا جانم بازی کنم خوشحالش کنم !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
----------------------------------------------------------------------------------------------
امروز طی یه اقدام از پیش تعیین شده دست پسرک رو گرفتم و بردم براش یه ابرنگ کوچولو خریدم و بعدم یه راست رفتیم کلاس نقاشی قبلی خودم و یه مدل گرفتم که ابرنگ کار کنم و دوباره یواش یواش نقاشی رو شروع کنم .. از وقتی اومدیم خونه نشسته داره ابرنگ بازی می کنه امیدوارم به همین ابرنگ شیش رنگش راضی بشه و نخواد وقتی دارم کار می کنم قلموشو فرو کنه توی رنگای ابرنگ حرفه ای من .. همین اول کاری در چشم بهم زدنی یه مقوای فابریانوی سفید کامل رو گذاشته بودم روی زمین که چهارتا آ چهار از توش در بیارم که دیدم با ماژیک سیاه هر دو طرفش دو تا ماشین گنده کشیده شده !!
بابا هم قول داد برای نشون دادن اوج همکاریش با کارهای هنری ما و واسه اینکه هی دعوامون نشه کلی مقوای فابریانو و اشتنباخ بخره بیاره خونه
یه برنامه خام هم برای ادامه زبان خوندن دارم که هنوز اجراییش نکردم .. الان خیلی دلم می خواد مدرک سیسکو رو بگیرم ..
دیروز پارسا گفت مامان مک کوئینمو می خوام کجاس؟
من نمی دونم مامان جان بگرد پیداش کن
مامان تو بگرد ..
(من ازین اتاق به اون اتاق پارسا هم دنبالم .. باهم زیر تخت زیر یکی یکی بالش ها .. زیر مبلها .. کمک کرد تشکچه های مبل ها رو هم بزنیم کنار زیرشونو بگردیم .. توی صندوق ماشینش .. اتاق خودش .. )
بابا تو نمی دونی مک کوئین کجاس؟
نچ !!
(دوباره عملیات تجسس رو از سر می گیریم .. پسرک هم با جدیت همراهی می کنه .. )
خسته شدم مامان جون خودت یادت نمیاد کجا گذاشتیش؟
چرا می دونم گذاشتم توی کمد بابا !!!
بدو بدو می ره میاره و غش غش می خنده !
..........................
طبق روایات رسیده بابام در بچگی بی نهایت شیطون بوده و اعضا فامیل و خانواده از دستش امان نداشتن .. یعنی وقتی از شیطنت هاش تعریف می کنه باورمون نمی شه که یه بچه به اون سن و سال بتونه اون همه شیطون باشه .. گویا جثه ریزی هم داشته و تیز و فرز هم بوده و هیچ وقت دست مامان و باباش برای کتک زدن بهش نمی رسیده و معمولا برادرهاش بجاش کتک رو نوش جان می کردن .. چند بار کلاس و مدرسه شون رو بهم ریخته و از پنجره در رفته .. مادر بزرگم که خدا رحمتش کنه می گفت همیشه چوب بدست دنبالش می گشته که حسابی بزنتش اما کمتر می تونست گیرش بیاره ..
پارسا هم قیافش خیلی شبیه بابام هست و آقای همسر گاهی می گه گویا شیطنت هاش هم به بابابزرگش رفته مثل قیافش
خلاصه قرار شد که اون خواهر بزرگه هم دوستشو بیاره تا باباهه ببینه به درد دخترش می خوره یا نه .. از اول اومدنش با خرابکاری های خنده دار و اعصاب خورد کن شروع می شه .. کلی گند می زنه توی خونه اونا حتی عروسی خواهر کوچیکه رو به هم می ریزه با گند زدن هاش و...
این داستان براتون اشنا نیست ؟ دیشب اتفاقی خلاصه سریال اولین انتخاب شبکه پنج رو دیدم .. یعنی حتی شخصیت ها رو کپی پیست کردن سعی کردن قیافه ها رو هم جور اون فیلم دربیارن ! فقط مدل اسلامیش دیگه ..