ریخت و پاش های کوچولو

خونه ی ما همیشه ریخت و پاش بود یا بهتر بگم در 70 درصد مواقع ... چون خودم آدم منظمی نیستم .. برعکس آقای همسر که هر چیزی رو که نمی خواد زودی می ذاره سر جاش از راه که می رسه لباسهاشو آویزون می کنه و کلا از ریخت و پاش بیزاره .. من نمی دونم چرا نمی تونم .. نتیجه اش این بود که هر جای خونه رو نگاه می کردی کتاب و مجله و لباس و ظرف های پوست میوه و تخمه و سی دی و جانماز تا نشده و ................ روی زمین و زیر مبل ها و روی مبل ها ریخته بود ..

البته اینم بگم که همیشه ی همیشه هم اینطوری نیست .. یهو اعصابم خط خطی می شه نمی تونم توی ریخت و پاش تمرکز روی هیچ کاری کنم .. پا می شم مثل جیمبو جت همه جا رو جمع می کنم تا اعصابم خوشحال بشه .. آقای همسر می گه توی همه کارات همینی ... هی روی هم تلنبار می کنی بعد یهویی انگار سیمات وصل می شن با سرعت چند برابر عادی توی وقت کم انجامش می دی مثل درس خوندم ...

اینا رو واسه چی گفتم ؟؟؟؟؟ آها !

دیشب که پسرک خوابید یه نگاهی به خونه انداختم .. جای راه رفتن نبود .. اما به جای ریخت و پاش های من همه جا پر از اسباب بازی و توپ و لنگه های جوراب کوچولو .. دونه های انار و کشمش نصفه جویده .. لباس هاش که از توی کیف مسافرت دراورده و  همه جا پخش کرده .. چقدر بامزه اس .. حالا غیر از من و آقای همسر یه پسر کوچولو هم هست که همه جا رو می ریزه و می پاشه و بعدم باخیال راحت می خوابه ...

خدایا همه خونه ها رو پر ازین جور ریخت و پاش ها کن ..

یک صفحه از کارهای پسرک نوشتم آخرش یهو برق رفت!!!!!!!!!!!!!!!(کی گفته الان من عصبانی ام و دلم می خواددیوارو گاز بزنم ؟؟؟ هان ؟ کی ؟ بیاد جلو ببینم؟ !!! نکنه دلش کتک میخواد؟؟؟؟  هااااااااااااااااااا؟ من اصلا عصبانی نیستم .. فهمیدین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟)

این علی الحساب یه عکس با موضوع :

نتیجه ی داشتن پدر مادر فرهیخته و اهل مطالعه !!!!!!!!!!!!

(این پسرک ما یه ذره دو ذره کتاب نمی خونه که کتاب میخونه این هوا اونم از نوع دیکشنری!!)

یه عالمه عکس توی وبلاگ پسرکم گذاشتم بدوئین تا داغه داغه !!!!!!!!

پارسا مرد کوچک

9 دی

شب جمعه آقا پارسا منو کچل کرد تا خوابید فکر کنم حدودای ساعت سه بود .. توی دلم گفتم عیبی نداره عوضش فردا که جمعه اس کل خانواده تا خود ظهر می خوابیم ..

از ون جا که پسرک خدای غافلگیریه صبح یهو ساعت 7 بیدار شد .. پریدیم شیر درست کردیم گذاشتمش روی پا که خوابش نپره دوباره زودی بخوابه مام به خوابمون برسیم .. اما زهی خیال باطل .. تا 8 و نیم روی پا تکونش دادم وروجک هم همین طور با چشمای گرد شده به من زل زده بود .. دیگه بعد یک ساعت و نیم پاهام انگار دوتا وزنه صد کیلویی شده بود که جیز جیز می کرد بجای گز گز .. دیدیم نامردیه ما بیدار باشیم و اقای همسر تخت گرفته باشه  خوابیده باشه

خدائیش از زور خواب هم حال تهوع داشتم نمی تونستم دیگه بشینم .. پسرک رو ورداشتم باهم رفتیم سراغ پدر !

اینقدر از سرو کول بابای خوابیده بالا رفت و دست توی چشم و گوش  و دماغش کرد که بالاخره بیدارش کرد باباشو

باباش یه سری تلاش بیهوده کرد که پسر و بخوابونه که خودش به ادامه خوابش برسه  اما تا به حالت افقی بغلش می کرد جیغ می زدو دست پا که بلندم کن .. خلاصه پاشدیم همه اومدیم توی هال تلویزیون رو روشن کردیم و زندگی رو رسما شروع کردیم آقای همسر تا دید پارسا با من سرگرم شده یهو غیب شد .. بعععععععععععععععله دیدیم رفت گرفت خوابید ..

خلاصه بازم من موندم و پسرک .. تا ساعت 11 باهم بازی کردیم براش نیمرو درست کردم پلو گرم کردم .. کارتون دیدیم تا بالاخره ساعت از 11 گذشته بود که خوابید .. منم که دیگه حالم از خوابیدن بهم می خوره از زور تن درد کنارش دراز کشیدم فکر کنم چشمام بسته شد گو ش شیطون کر خوابیدم ...

سرتو درد نیارم خواهر ساعت 1 و نیم دوباره با صدای آقا پارسا همه بیدار شدیم ..... این وسط به آقای همسر بیشتر از همه خوش گذشت رسما تا خود ظهرو خوابید ...

پاشدیم دیگه .. منکه سرم انگار توش گلوله ی سربی ریخته بودن بسکه سنگین بود . تصمیم گرفتیم پاشیم بریم از خونه بیرون تا بیشتر ازین جمعه مون به گند کشیده نشده ..

قرار شد ناهار و صبحانه رو یکسره کنیم و بریم رستوران حسن رشتی .. ..

جاتون خالی خیلی رستوران خوبی بود .. غذاهاش هم به نظر من خیلی خوب بود .. پارسا هم که کلا عاشق غذا خوردن بیرون خونه اس (عییییییییییین باباش) کلی حال کرد ... یه خورش ترش تره سفارش دادیم که از غذاهای محلی اینجاس خیلی عالی و خوشمزه بود ..

عین همیشه بیشتر از نصف غذا رو با خودمون آوردیم خونه و دو وعده دیگه هم نوش جان کردیم ..........

عصری هم باهم نشستیم فیتیله دیدیم ..

این بود از جمعه ی ما .. تا ما باشیم که دیگه شکممون رو واسه یه خواب پروپیمون صابون نزنیم !!!!!!!

9 د............................ی


ادامه نوشته

چند پاراگراف بیربط+ جریان کلاس زبان

این که چند درصد از نوشته های یک وبلاگ نویس رو چه موضوعی پر می کنه می شه از روش فهمید که چند درصد از زندگیش رو اون موضوع اشغال کرده .. مثل وبلاگ خودم که تو این یکساله همش شده پارسا .. معلومه که الان همه روزگارم فقط رسیدگی به پارساس . کمتر برای خودم وقت دارم .. کمتر به خودم و خواسته هام فکر می کنم .. اکثر اتفاق هایی که ارزش نوشتن دارن مربوط به پسرک هستن .. یا وبلاگ بقیه دوستایی که گاهی می خونمشون . .. اونایی که مامان هستن و بچه هاشون همسن های پارسا یا کوچیک تر و بزرگ ترن اکثرا همین داستانه .. می شه از روی نوشته هاشون فهمید که خیلی شرایطشون مثل همه .. همه زندگیشون خواب کردن و غذا دادن و سرگرم کردن و رسیدگی کردن به بچه اس .. اگر وقتی باشه شاید سری روی بالش بذارن و خواب که چه عرض کنم !!

اونی که عقد کرده همش داره از فراز و نشیب های دوران عقدش می نویسه .. دعواها .. عشق ها . کادوها .. بیرون رفتن ها ...

یعنی همه ذهنش الان درگیر همین چیزاس ..

سال 86 که شروع به نوشتن کردم اصلا منظورم این نبود که یه همچین وبلاگی بسازم .. یه روزانه نویسی عادی .. خیلی اهداف گنده تری داشتم توی ذهنم .. اما همش نمی شد .. همیشه یه کار مهمتری داشتم .. همیشه وقت نداشتم که برای اون چیزی که می خوام وقت بذارم ..

گاهی که غر می زنم و به آقای همسر می گم که به خاطر پارسا به فلان کار نمی رسم می گه تو همیشه یه بهانه ای برای نرسیدن هات داری .. الان پارساس .. قبلا هم همیشه با کارهات نمی رسیدی .. فکر که می کنم می بینم راست می گه .. یه وقت پایان نامه بود . یه وقت اسباب کشی بود .. یه وقت .....................................

چند وقته چندتا از فیش هامو قطع کردم . یعنی چی ؟ یعنی دیگه بیخیال این شدم که خونه نامرتبه .. دیگه حرص نمی خورم به خاطر ظرف نشسته .. غذای نداشته .. ...به اینکه آقای همسر که داره می ره کشیک حتما باید براش ساندویچ خونگی درست کنم که ببره .. می تونه از همونجا از یه مغازه ای یه چیزی بخره .. اینطو ری بهتره .. یه کمی آروم تر می شم .. اگرم وقت و حوصله داشته باشم و پارسا همراهی کنه خورد خورد کارها رو انجام می دم .. دیگه حوصله و وقت ندارم که برای درس های نخونده و کتاب زبان های روی هم تلنبار شده و کتاب آلمانی خاک گرفته و نقاشی های نیمه کاره حسرت بخورم ... صبر می کنم ببینم کی می شه که دوباره بتونم بهشون سر بزنم .. شاید بره برای سه چهار سال دیگه اگر عمری بود .. شاید هم این وسط هزار تا اتفاق دیگه بیفته .. 

فکر کنم هیچ کدوم از پارارگراف هایی که نوشتم ربطی بهم نداشت .. اینم نشون می ده که چقدر ذهنم بهم ریخته اس .. چقدر چیزای جور و واجور توشه .. چیزای بی ربط

حالا که اینهمه بی ربط نوشتم اینم بگم .. این ترم بازم احتمالا یه کلاس می گیرم .. همین کلاسی که 4 ترمه با من هستن .. کلاس s1 رو هم که ترم پیش داشتم دوست داشتم بچه های فعال و شادی بودن ( این بچه ها که می گم از 20 سال شروع می شه تا 60 سال ها ) اما می خوان ازین ترم سه روز در هفته شون کنن که من به خاطر کشیک های آقای همسر نمی تونم سه روز در هفته برم .. دلم براشون تنگ می شه

راستی گفتم یکی از شاگردام که اون ترم افتاد با مامانش اومد موسسه دعوا.. نزدیک بود کار به 110 بکشه .. ؟؟ دختره بیست و خوردی سالشه یکی درمیون اومده کلاس تازه بار سومش هم هست که ترم یک رو میاد بازم بعد این همه جون کندن سر کلاس هر سوالی ازش می پرسیدم نمی تونست جواب بده ...... بهش می گم where are you from? می گه yes!!!!

امتحان کتبی شو شده 18 از 40 ...کلاسیش رو که دیگه خودتون باشین چند می دین به یه همچین آدمی که فقط خستگی رو به تن ادم می ذاره ؟ تازه من خنگ بهش کلاسی دادم 40 از 60

ورداشته شب توی بارون مامانشو آورده موسسه دعوا .. مامانه هم از دور می ددیدیش می ترسیدی .. اینقدر داد و هوار کردن که نگو .. هر چی تو دهنشون بود به مدیر و منشی ها گفتن .. من البته به خاطر پارسا زود رفتم خونه اینا رو بچه ها برام تعریف کردن .. تا وقتی هم من بودم خیلی جرات نکرده بود چیزی به من بگه ..

میگه باید دوباره از بچه من امتحان بگیرین بعدم حتما بذارینش ترم دو .. این بچه الان سومین باره که داره این ترم رو می خونه !!!!!.. (جالبش اینه که دوبار قبلم معلمش خودم بودم .. برمی گرده به زمان قبل از حاملگیم ... خودم هم یادم نبود خودش دختره بهم گفت )

من گفتم ده بار دیگه هم بخونه اما هیچ تلاشی نکنه بازم همینه .. کسی که مستمع آزاد میاد سر کلاس می شینه نمی تونه سوالات ساده رو هم جواب بده یکسره داره از بغل دستی هاش می پرسه که الان معلم داره چی می گه امتحان کتبی هم شده این من دیگه کاری از دستم برنمی اد ..


به مدیر گفتم بدین معلمای دیگه ازش امتحان شفاهی بگیرن اگر تونست دو کلمه بگه بذارنش اصلا ترم 4 .. من که بخیل نیستم هیچی هم ازم کم نمی شه ..

اره خواهر چه ملت باحالی داریم !!


بیسکوئیت بچه گرجی!

بیسکوئیت بچه ی گرجی رو امتحان کردین تا حالا ؟ خیلی مزه خوبی می ده مثل بیسکوئیت مادر قدیما .. من به هوای پارسا هی می خرم ( حالا می دونم که این بچه اصلا بیسکوئیت دوست نداره ها ) بعد خودم و آقای همسر توی ماشین که هستیم میخووریم .. می ذاری توی دهنت آب می شه

انرژی مضاعف!

یه لیوان دوغ گرفتم دستم دوغ گاز دار کفیر .. گفتم لم بدم سر بکشم حال کنم .. اقاهه اومد دنگی زد زیرش نصفش خالی شد روی هر دومون حالم گرفته شد تازه بایدم لباسشو عوض می کردم

هفته پیش که با مامان بزرگش موند من رفتم کلاس وقتی برگشتم اینقدر تحویلم گرفت که نگو .. جلوی مامان بزرگش کلی حال داد .. صداشو نازک و مهربون کرد هی گفت مامان مامان .. نازم کرد .. تند تند با لبای غنچه ایش بوسم کرد .. دستمو بوسید پامو بوسید .. دیگه شرمنده کرد حسابی !

هروقت برای وضو مسح پا می کشم اون فکر می کنه پامو ناز می کنم تند تند میاد جلو اونم کلی پاهامو ناز می کنه گاهی هم سرشو خم می کنه پاهامو می بوسه .. منم براش وضو می گیرم یادش می دم که پاهای خودشو ناز کنه

دیگه برم مسواک بزنم بخوابم

بهبودی

دیدم نامردیه بیام از ناخوشی ها و مریضی ها بگم و  خاطر دوستان رو مکدر کنم اما نیام از خوب شدن ها و بهتر شدن ها نگم

این شد که این نصفه شبی که آقا پسر هم خوابیده و به اندازه به خانوار 12 نفره کار ریخته روی سرم و حتی هنوز نرسیدم کره و ماست و پنیری که سر شب خریدیم رو بذارم توی یخچال اومدم بگم خدا رو هزار مرتبه شکر تب پسرک بند اومده

دیشب دیگه توی خواب تب نداشت .. سرفه هم نکرد و تا خود ظهر تخت خوابید .. منم تونستم بخوابم اما نمی دونم چجوری خوابیدم که وقتی بیدار شدم یه طرف گردنم مثل چوب سفت و دردناک شده فقط فعلا به یه طرف می چرخه .. بخوام سمت راستمو ببینم باید کل هیکلمو بچرخونم اونور

امروز هم پارسا بهتر بود .. یه کمی حوصله اش برگشته بود و حاضر شده بود بدون اینکه بغل من باشه خودش روی زمین بمونه .. البته هر نیم ساعت یه بار میومد می چسبید به پاهام که منو بگیر

دلم برای خنده هاش تنگ شده بود .. برای سخنرانی هاش .. برای اینکه کل خونه رو به گند بکشه .. دیگه خدا رو شکر امروز دلتنگی هام رفع شد

الان فقط سرفه های گهگاهی از اعماق سینه می کنه و آب دماغشم همچنان جاریه ..

اینکه چطوری سرگرمش کنم که همش به پروپای من نپیچه و اینکه الان چی بهش بدم بخوره در این زمان بزرگترین دغدغه های من محسوب می شن ...

امروز بهش یه کاسه کشمش دادم یه مدتی باهاشون سرش گرم بود .. اصلا نمی خوره می ذاره توی دهنش خیس می ده بعد مثل هانسل و گرتل تمام خونه رو رد می سازه باهاشون .. جدیدا هم که پاتوقش آشپزخونه اس .. یکسره روی سرامیک های سرد نشسته داره آشغالا رو جمع می کنه از رو زمین .. یا گریه می کنه که در تختا(همون یخچاله به زبون پارسایی) رو باز کن من بشینم لای در .. منم که بعضی وقتا از غر زدن هاش به ستوه میام درو باز می ذارم تندی می ره می شینه لای در آواز می خونه واسه خودش خیلی با خونسردی یکی یکی قوطی های آب و سس و میوه ها رو در میاره هی ازین ور می ذاره اونور

بدبخت یخچال چی می کشه از دست این بچه !!!!!!!!!!

داشتم زرشک می شستم واسه ناهار گریه کرد که من می خوام منم یه کاسه زرشک شسته رو گذاشتم جلوش نشست با خوشحالی خورد بقیه اش رو هم همه جای خونه پخش کرد .. هر جا راه می رم یه زرشکی کشمیشی می چسبه به کف پام 

اما بگم از احوالات آقای همسر که هنوز غیر از اینکه تب نداره و گهگداری هم یه غذایی می خوره فرق خاصی نکرده .. ااینقدر ضعیف و لاغر شده توی این دو هفته مریضی که نگو .. طوری که با یه کار کوچیک مثل اشغال دم در بردن می افته روی مبل  و دو ساعتی می خوابه .. کلا هیچ حضور معنوی توی خونه نداره ... همیشه یه گوشه ای افتاده ساکت یا خوابه .. دلم خیلی می سوزه .. زودتر خوب شو آقای همسر دیگه از نبودنت دارم خسته می شم .. ازینکه تنها تر از همیشه ام .. ازینکه حرفی برای گفتن نداری و حتی حوصله شنیدن حرفای منو هم نداری ....ازین صورت بیحال و رنگ پریده ات ...  !!!!!!!!!!!!


توان مضاعف!

دو هفته اس که اقای همسر و پارسا مریضن .. یک آنفولانزای خفن که ویروسشو آقای همسر زحمت کشیددن آوردن .. اینم یکی از معدود!!!!!!!!! معایب همسر پزشک داشتنه ..

می گم خفن شما می خونید خفن ها .. یعنی تو این دو هفته بدتر شده که بهتر نشده .. از تب و لرز و آبچکون دماغ و عطسه و سرفه های وحشتناک بگیر تا تن درد و سر درد و هزار تا کوفت و بلای دیگه .. یعنی توی این دوهفته من شدم فلورانس نایتینگل هی دارم ازینا پرستاری می کنم .......... موندم چطوری خودم نگرفتم

پسرم هم خیلی بیحاله .. تبش قطع نمی شه .. سرفه هاش نمی ذارن بخوابه .. خواب داره کلافه می شه .. سه چهار روز بیشتره که چیزی نخورده غیر از آب و شیر .. برای قورت دادن همونام کلی اخم می کنه معلومه درد می گیره گلوی کوچولوش .. وقتی هم که خوابه باید کنارش بنشینم چون هی از سرفه بیدار می شه باید سریع بذارمش روی پام تا کامل از جاش بلند نشه شروع کنه به جیغ زدن

دلم براش کبابه

از لحظه ای که بیدار می شه باید بغلش کنم راه ببرم تا دوباره بعد چهار پنج ساعت بخوابه .. دیگه حتی وقت ندارم به له و لورده شدن استخونام فکر کنم .. کلا یادم رفته غذا خوردن چه شکلی بود یا توی حماممون چه رنگی بود

آقای همسر هم که کمکم بود یا خوابیده یا اگر بیدار باشه بد حال و دردناکه ..

هی دعا می کنم خدا یه توان مضاعفی بهم بده تو این هیر و ویری و بی کسی از پا نیفتم تا اینا خوب نشدن ..

البته مامان آقای همسر یک هفته اینجا بود و بنده خدا کمکم می کرد ولی پارسا که حاضر نبود مامان بزرگش بغلش کنه یا بخوابونتش .. فقط گریه می کنه می گه مامان .. اصلا همین که یکی بود و تنها نبودم برای روحیه ام خوب بود

دیگه اونام جمعه رفتن

بازم خدا رو شکر می کنم .. با اینکه گاهی خیلی کم میارم .. گرسنگی بهم فشار میاره و هیچ غذایی نداریم .. همه تنم درد می کنه .. کمک ی ندارم اما بازم می دونم که یه بیماری گذراس

این روزا خیلی به مادر هایی فکر می کنم که بچه هاشون بیماری های صعب العلاجی دارن و جلوی چشماشون درد می کشن .. به بچه هایی که جمعه ها آخر برنامه فیتیله ها نشون می ده که روی تختای بیمارستان با خوشحالی برای دوربین دست تکون می دن .. دستای کوچولویی که آنژیوکت ها ی بزرگ بهش وصل شده .. .. به صورتای زیبا و معصومشون .. به موهایی که ریخته .. به دلای کوچیکشون که توی اتاقای دلگیر بیمارستان گرفته .. به مادر و پدرشون و صبری که دارن و دردی که توی دلشونه .. به خدا .. به حکمتش که نمی فهمم .. به اینکه راضی می شه بنده های کوچیکش درد بکشن .. به درد .. به مریضی..

خجالت می کشم ازین که خسته بشم .. ازین که کم بیارم .. ازین که گله کنم .. 

خدا رو شکر می کنم .. قسمش می دم به آبروی بنده های خوبش که این بنده های ضعیف و کوچیک رو هر جای دنیا که هستن شاد کنه ... که دل مادر ها رو آروم کنه .. نمی دونم آیا این دعا ها اثری داره .. آیا خدا به دعای من کسی رو شفا می ده .. 

خدایا گفتی اموال و اولاد برای امتحان شما هستن اما تو که بنده نیستی بدونی چقدر سخته .. چقدر سخته که مادر باشی و ببینی که بچه ات مریضه درد می کشه و تو کاری از دستت بر نمیاد .. با چشماش بهت التماس می کنه و تو فقط می تونی نوازشش کنی .. امتحان سختیه ..

چه دل پری دارم من .. برم بخوابم تا یه سنگ از آسمون نیومده نخورده توی سرم