هوای بهاری

هوا بس ناجوانمردانه بهاریه .. بوی شکوفه های بهار نارنج آدمو دیوونه می کنه  ..با هر نفسی انگار تمام لحظه های خوب گذشته ات مرور می شن ...  دلت می خواد می شد هزار تا نفس بکشی هر ثانیه.. ریه هاتو تا جایی که می شه پر کنی ازین هوای خنک و خوشبو .. الان از کلاس اومدم پدر و پسر خوابیدن دوباره می رم که قدم بزنم دلم نمی یاد توی این هوای بهشتی خونه باشم .. دلم می خواست همتون اینجا بودین .. همه آدمای دور و نزدیک که می شناسمشون و دوستشون دارم .. از بچگی هر چیز خوبی داشتم دلم می خواست با تمام دنیا قسمت کنم . .. جاتون خالی !!

اگر دلتون چندتا نفس عمیق با بوی خنک بهار نارنج می خواد بشتابید بسوی شمال ..!! 

خدایا ممنون که توی این بهشت زمینیت اجازه نفس کشیدن دارم هنوز ...

معامله

تا حالا تو ناز می فروختی و من همه را می خریدم .. این روزها تو خریدار می شوی و من فروشنده .. همیشه دوست داشتم فروشنده باشم.. ممنون پسرکم که آرزویم را براورده می کنی .. فکر کنم از قصه هایی که برایت گفته ام یاد گرفته باشی

جاپودری کوچک ماشین لباسشویی اسباب بازیت را می گیری دستت و میایی کنارم و با یک لحن سوالی و دوست داشتی می گویی؟

  آ آ !  پودر ؟؟

بعد من صدایم را کلفت می کنم و عین مردهای سبیل کلفت قصاب می گویم بله که داریم چند تا می خوای آقا؟ و تو با ان صدای شیرین کودکانه ات هیجان زده از مدل مردانه ای که به خودم گرفته ام می گویی

  شیش .. هت 

من برایت توی ظرف کوچکت پودر می ریزم و بهت می گویم که باید پول بدهی .. مثلا دست توی جیب نداشته ی شلوارت می گذاری و یک چیزی را با آن دست های ظریف و کوچکت که معصومانه ترین دستهای توی دنیاست و از لمسشان سیر نمی شوم می گذاری کف دستم که دراز کرده ام .. و می گویی

پول 

من هم مثلا پول ها را می شمارم و با همان صدای مردانه و کلفت می گویم خدا بده برکت داداش ...تو می خندی و به  سراغ شستن لنگه جوراب های کوچولویت می روی

عاشق این خرید و فروشم .. دلم نمی  اید دستم را ببندم و پول های نامریی که تویشان است مچاله بشود .. پول های نامریی که بوی دستان کوچک تو را می دهند

می ترسم دلم برای این مادری ها و بچگی ها تنگ بشود یک روز .. می دانم که می شود .. خیلی تند تند داری بزرگ می شوی .. دلم عقب مانده .. توی نوزادیت جامانده ام هنوز .. هر روز که بیدار می شوم باور کردنش برایم سخت تر می شود عوض اینکه عادی تر بشود .. باور اینکه اینهمه بزرگ شدی.. باید بجنبم .. باید شروع به تمرین کنم از الان .. روزی هزار بار تو ذهنم بنویسم که تو امانتی اینجا . کنار من و پدر .. نمی خواهم غمگین باشم آن روزی که همنشین دلت را پیدا می کنی و شادی ازینکه کنارش هستی .. 

خدایا ممنونِ این هوای بهاریت !!


معرفی وبلاگ یک نویسنده

با تشکر از یکی که این سایتو بهم معرفی کرد و با خوندن نوشته هاش خندیدم و گریه کردم

از دستش ندید  :   روزنگار خانوم شین 

اینقدر که با وبلاگش حال کردم از کتابش لذت نبردم

ما و پسرک یکسالو نیمه

دندون هاش تقریبا کامل شدن جای یکی دوتا اون وسطای فک پائین خالیه .. اینا رو به بدبختی فهمیدم چون هیچ وقت حاضر نیست دهنشو باز کنه تا من ببینم .. برای مسواک زدن هم که داستان داریم هی میاریم جلوش مسواک می زنیم و هزار جور اطوار از خودمون در می کنیم پسرک هم با خوشحالی نگاهمون می کنه و با انگشت ادامون درد میاره اما نوبت خودش که می شه واویلاس . دندونای بالائیش به سرعت در حال پوسیدن هست و این داره دیوونم می کنه ... هیچ راهی برای ادم نمی ذاره

کماکان عاشق جارو برقی و ماشین لباسشوییه .. یعنی بزرگ ترین عشقش توی زندگی اینا هستن بعد من و باباش .. کلا مبصر و مسئولشون هم هست ...خودش تند تند لباسای کثیف و تمیز رو قاطی پاتی از هر جایی گیر بیاره می ریزه توی ماشین یا بقول خودش هَهی .. بعد منو کشون کشون میاره کابینتی که پودر ماشین توشه نشون میده می گه پودر پودر ! یعنی در بیار توش پودر بریز .. بعد هم شوئن (یعنی روشنش کن ) .. قبلش هم با هیجان صداشو در میاره بوووووووووووووووووو  دور دور دور !

همچین که ماشین روشن می شه بدو بدو می ره روی دورترین مبل می شینه و بدون اینکه پلک بزنه با دهن باز نگاهش می کنه و با صداهای ماشین هم همنوایی می کنه .. خونه مامان اینا هم که بودیم همین داستان بود براش یه چهار پایه می ذاشتن عین یک ساعتو می نشست روبروی ماشین لباسشویی .. منم باید کنارش می نشستم و توفیق اجباری بود که کل پروسه ی شسته شدن لباسا رو نگاه کنم چون وقتی می ره رو دور تند و ماشین تکون تکون می خوره می ترسه باید به من بچسبه .. هر لباسی هم که میاد می چسبه به شیشه تندی اسم صاحبشو می گه .. دایی مامان بابا پاسا !!!!

کمکم هم می کنه موش موشک .. وقتی کار ماشین تموم شد و به قول پسرک 5 بار گفت هَهی می ریم درشو باز می کنیم سبد میاریم باهم لباسا رو از توش درمیاریم بعد می بریم کنار آویز من می ایستم پسرک یه دونه یه دونه می ده دستم تند تند هم می گه پهن پهن !اخرش هم تند تند برای خودش دست می زنه و می گه آفدییییین پاسا (آفرین)

همچنبن آقا بالا سرو مسئول جارو برقی یا بقول خودش جواَ یی .... خدا نکنه بخوایم بعد صد سال خونه رو جارو بزنیم .. یعنی ترجیح می دم آشغالا رو کنار بزنم راه برم اما جارو نکشم .. یه سری که بکش بکش و گریه و زاری داریم که بده من بده من .. خاموششم قبول نداره حتما باید روشن کنم بدم دستش .. اگر هم یه وقتی حاضر بشه جاروی خودشو بگیره و اینو من بگیرم باید طبق دستور ایشون جارو بزنم .. می ره یه جا وای می سته با دست کوچولوش به زمین اشاره می کنه هی می گه فرش فرش یعنی بیا اینجا رو بکش !بعد یکی یکی زیر مبلا رو نشون می ده می گه زیر زیر ! یا لبه های فرشو برام بلند می کنه هی می گه زیر ..فرش .. جواَ

اعضای بدن رو خوب بلده : کَیَه (کله :اخ ل رو نمی توه وسط کلمه بگه هنوز معمولا بجاش ی می گه ) می (مو :نمی دونم چرا بجای مو می گه می .. گاهی میاد پیشم زبونشو در میاره می گه می می بعد من نگاه می کنم از روی زبونش مو رو برمی دارم ) گیش (گوش :کلا او رو ای می گه و برعکس) چش (م) دهن و بگیر برو تا پا و انگش و غیره 

یکی از بازی های مورد علاقش اینه که من بگم دستتو بذار روی گوشت .. حالا روی موهات .. حالا روی دماغت ..حالا روی شکمت  بعد همین طوری سرعتمو می برم بالا و تا حالا کمتر شده که جا بمونه 

چند وقت پیش اومده بغلم نشسته جلو کامپیوتر دستمو می ذاره روی ماوس می گه اِ..... (کشیده بخونید ) خب! حایا (حالا ) .. یادم افتاد که این ادای خودمو که معمولا که دارم براش سی دی می ذارم می گم اِ خب .. حالا ..

اشکال هندسی رو بخوبی بلده و جالب تر اینکه می تونه همه جا اونا رو پیدا کنه دیَره (دایره ) گاهی هم انگلیسیش گل کنه می گه سیکل(سیرکل) اوسوئه (مثلث .. خدائیش تلفظش سخته ) بع (مربع ) مُنسَتَ(مستطیل) اُوال (بیضی دیگه !!)

هر چیزی هر جایی ببینه سریع شکلشو می گه توی گچ کاری سقف .. مارک یخچال .. روی دکمه ها کنترل ..

شبا دیگه نمی ذارمش روی پام .. مدتی بود که روی پا نمی خوابید بیچاره بودم تهران که بودیم مامانم یادم داد براش قصه بگم .. فکر می کردم براش زوده .. اما دیدم نه بهتر می خوابه حالا شبا می گم پارسا بریم قصه بدو بدو شیرشو برمی داره می پره توی رختخوابش .. بعد بغلش می کنم و البته قصه رو خودش تعیین می کنه .. مثلا می گه فیل .. آدوم  خوئه فاه (قصه ی یه ادم که اینقدر راه رفت تا رسید به خونه اش بعد در زد بعد مامانش گفت کجا بودی ............ ) .. دایی هَهی جیریب (قصه دایی که تمام جوراباش توی ماشین لباسشویی بودن دیگه جوراب نداشت) و یه عالمه قصه من دراوردی دیگه !!!!!!!!!!!!

خیلی خوشم میاد که عاشق نقاشیه .. هی میره میناد(مداد ) یا خوئه( خودکار .. این کلمه تلفظش با خونه یکیه و بنا به مورد استفاده باید بفهمم منظورش چیه ) با وَیَق (ورق) میاره باهم نقاشی می کنیم 

خدایا ممنونتم


تعطیلات خود را چگونه گذراندید ؟

11 فروردین پسرکم یکسالو نیمه شد!!

خوشحالم و هر لحظه که نگاهش می کنم خدا رو شکر می کنم ..

عید بیشتر از همه به ایشون خوش گذشت .. اولش که رفتیم تهران .. خوشبختانه کل جاده رو توی صندلیش خوابید خیلی خوشحالم که براش صندلی خریدیم و باهاش کنار اومده و توش می شینه !! تهران که رسیدیم بیدار شد و امان از ترافیک قبل از عید تهران که تقریبا دو ساعت طول کشید که به خونه مامان اینا برسیم توی این مدت هرسه مون کلافه شدیم .. فقط گاهی که توی راهبندان ها توی ماشین های کناری نی نی بود پسرک باهاشون دالی بازی می کرد و ژست های بامزه به خودش می گرفت و یه کمی حواسمون از کلافگی پرت می شد ..

نگران بودم از  داستان غریبی کردن های همیشگی مخصوصا که چند ماهی می شده که نرفته بودیم اونجا .. وقتی رسیدیم و بابا بغلش کرد و بردش تو متعجب بودم که چرا صدای گریه و مامان مامانش نمیاد .. دیدم مامان و بابا براش یه چیزی خریدن که عاشقشه و پسرک هم مات و متحیر و ذوق زده داره نگاهش می کنه ..

یه ماشین لباسشویی کوچولو که کار هم می کرد !!!!!!!!!!!!!!

تازه ماهی های عید هم بودن که فقط به خاطر پارسا خریده شده بودن و سرش رو گرم کرده بودن.. به خاطر همین باج هایی که دریافت کرد زود با مامان اینا دوست شد اما خوب تا اخرین روز اگر چند ثانیه از میدان دیدش خارج می شدم یه بند می گفت مامانم مامانم 

برای اولین بار بود که عید رو تهران بودم .. توی عمرم .. همیشه ما چند روز قبل از عید عازم شهر مادری و پدری بودیم .. خیلی خوشحال بودم که برای یه بارم شده عید رو تو خونه مامان اینا هستم .. خونه بچگی هام .. نوجوانی هام .. جوانی هام .. خونه ای که وقتی اونجام یه حال خوبی دارم .. هواش یه بوی خاصی داره .. بوی مدرسه میاد هنوز توی اتاقا .. روپوش و کیف و دفتر .. 

آقای همسر اما کلا ناراضی بود .. توی خونه ی ما خیلی به مراسم سال تحویل و اینا پایبند نیستن چون .. سفره هفت سینی وجود نداره و بگیر برو تا اخر .. اقای همسر هم که شدیییییییییییید معتقده به همه لوازم عید!! همش غر می زد که اصلا چرا اومدیم اینجا کاش همون خونه ی خودمون بودیم و ازین حرفا ..

پسرک حسابی با مامان و بابا انس گرفت .. صبح چشمشو باز می کرد می گفت بیریم حیاط .. بیریم هَهی .. بیریم دَدَ .. بیرییم دریا( حوض  ) و مامان و بابا هم با خوشحالی می بردنش حیاط و من هم غصه می خوردم که با پسرکی که به حیاط و حوض عادت کرده و هر روز باید صبحانشو توی حیاط بهش بدم چطوری برگردم خونه خودمون که آپارتمانی بیش نیست !! تازه خواب بعد از ظهرشم حتما باید روی تاب میخوابید .. بابام یا دادشم بغلش می کردن می رفتن توی حیاط سریع ژست خواب به خودش می گرفت و زیر آفتاب بهاری با تاب تاب عباسی خوابش می برد

بالاخره از خانه پدری خداحافظی کردیم و روانه خانواده همسری شدیم .. اونجا هم خوب بود خوش گذشت به فامیل ها سر زدیم .. خونه مامانی رفتم و مثل همیشه دست پر با کلی خوراکی برگشتیم ..خاله و عمه و دایی دیدیم .. عیدی گرفتیم .. یه سری هم به بازار ترکمن ها زدیم و کلی هم خرید کردیم ..  اگر یه وقتی گذرتون به ساری افتاد از دستش ندین واقعا قیمت هاش عالیه

پارسا هم  روابط عمومیش کلی پیشرفت کرد تو این مدت .. کمتر غریبی می کرد .. توی عید دیدنی ها از بغل من کنده می شد و می رفت واسه خودش راه می رفت اما دست به چیزی نمی زد .. فقط گاهی از توی ظرف میوه یه خیار میاورد می داد به باباش که براش پوست بکنه .. خیلی خوشحالم که پسرک حرف گوش می کنه یواش در گوشش می گم مامانی اگر چیزی خواستی یه دونه بردار .. به بقیه دست نزن ..

عیدی که بهش می دادن یه نگاهی به من می کرد می گفتم بگیر مامانی  ! بعد خیلی یواش و با ناز از دست طرف می گرفت و یه مَ........... منون دراز و کشیده هم تحویل می داد زیر لب .. وقتی خداحافظی می کردیم می نشستیم توی ماشین با خوشحالی به من نشون می داد و می گفت مامان پییییییییییییل (بچم به پول می گه پیل).. خاله آقای همسر هم بهش یه کتاب شعر عیدی دادن که خیلی خوشش اومده بود

سیزده به در قرار بود با خانواده همسر بریم سر باغشون .. اما من بیشتر دلم می خواست برم یه جای شلوغ . اخه باغشون اصلا جایی برای راه رفتن نداره بسکه درخت و بوته و سیخ و گزنه داره .. چه برسه به اینکه تفریح کنی .. بعدم می خوایم خودمون باشیم که خوب توی خونه هستیم دیگه کیفش به اینه که مردمو ببنی و پسرک کلی نی نی ببینه .. یه جایی که بتونیم بذاریمش زمین واسه خودش بدوئه

خلاصه به قصد باغ پدر بزرگ نشستیم توی ماشین که یهو عروس خانواده گفت می شه بریم یه جای شلوغ که وسیله بازی هم داشته باشه ؟؟!.. راننده که آقای همسر بود یه کمی غر زد زیر لب و بعد راهشو کج کرد به طرف پارک تجن .. پدر شوهر و مادر شوهر هم دیگه چیزی نگفتن !

اینقدر باحال بود وسیله بازی های متنوع بود و آدم زیاد بود تازه نمایشگاه حیوانات وحشی و پرندگان هم بود و پسرک اینقدر بدو بدو کرد و خوشحال بود که همه ازین که اونجا نرفتیم و اومدیم پارک راضی بودن .. چند بار برای پارسا بادکنک خریدم و از بس که باهاش زمینو جارو کشید هی ترکیدن (پسرم هر جا بره مشغول جارو کشیدنه !!)

! سرسره سوار شد .. کلی حیوون دید .. یه عالمه نی نی دید .. کلی راه رفت .. دریا دید (رود تجن).. تازه کلی حسرت خوردیم که چرا بساط منقل و جوجه کباب نداریم (همه داشتن !! همه ها ! بی اغراق!!!!)

خلاصه واسه ناهارم که قرار بود بریم خونه اما چون دیگه خیلی دیر شده بود رفتیم یه رستوران شیک همون نزدیکی که جاتون خالی کلی کیف دادو خیلی بهتر از ناهار خونه بود ...

بعد از ظهر هم که خداحافظی و به سمت خونه

این بود از انشای من !




برگشتیم

برگشتیم خونه ... بعد از 17 روز ... خیلی خوب بود خوش گذشت خدا رو شکر

خب سال نو همه مبارک انشالله که سال خوبی باشه و اخرش که برمی گردین و بهش نگاه می کنین غصه نخورین .. خیلی حرف دارم و تعریف تاکی وقت کنم بنویسم ..

از همه دوستایی که عیدو تبریک گفتن ممنونم و تا برسم یکی یکی به وب هاشو سر بزنم همین جا بهشون تبریک می گم و براشون آرزوی سلامتی می کنم

هربار  که می ایسته و شلوارش رو براش می پوشم یاد آرزوی چند ماه پیشم میافتم .. هر بار که شلوارشو به سختی تنش می کردم توی دلم و گاهی که آقای همسر بود بلند می گفتم یعنی می شه یه روزی جلوم وایسه و من شلوارشو بپوشم براش ؟؟

خدایا چطوری بگم که از شکر همین یک قلم بیچاره و درمونده ام که باور کنی ؟؟!!