تهران که بودیم آقای همسر برام مجله داستان همشهری آذر رو خرید .. روم نشد بهش بگم هنوز فرصت نکردم اون قبلی ها رو کامل بخونم .. سرسری ورق زدم و تیتر داستان ها رو خوندم .. یک فراخوان به چشمم خورد به اسم مسابقه با عنوان "تصمیم کبری" .. بعد یهو یه موضوعی پرید توی ذهنم و دلم خواست بنویسمش .. گذاشتم برای سر فرصت که بشینم و جمله های نامرتب توی ذهنم رو روی کاغذ مرتب کنم .. یک فرصتی که پسرک خوابیده باشه و هر دو دقیقه یکبار صدام نکنه و دغدغه بار جمع کردن و مسافرت هم نداشته باشم .. یک هفته ای که خونه خودمون بودیم همه اش به نظافت و جابجایی بارها گذشت و یکی دو روز آخر هم به جمع کردن دوتا کیف کوچولو برای یک سفر دو روزه به ساری .. البته کوچولو که می گم در مقیاس خودمه .. چون یه جور وسواس بار دارم .. عین کلاه قرمزی که می خواست بره سیزده بدر یه وانت بار جمع کرده بود که نکنه یه وقت لازم بشه منم برای خودمو پسرک دو سه برابر لباس و وسیله برمیدارم که نکنه لازممون بشه .. تا لحظه ی آخرم که داریم از در می ریم بیرون و حتی گاهی پارسا و باباش توی ماشین نشستن و منتظر منن به فکرم می زنه که فلان لباسم ببرم بد نیستا یهو دیدی هوا بارونی شد .. فلان روسری رو هم بردارم شاید اون یکی کثیف بشه و خلاصه اونا تو ماشین من نایلون بدست سر کمدها ... این میشه که مثلا برای یه مسافرت دو روزه یدونه ساک داریم با چهار تا نایلون اضافه !!! با این حال آقای همسر بهم می گه که نسبت به سالهای قبلم خیلی بهتر شدم و کمتر وسیله بار ماشین می کنم
خلاصه اونجا هم مجله رو بردم چون می دونستم پارسا سرش به بازی با بابابزرگش گرمه و من می تونم تمرکز کنم .. برای احتیاط فکر کردم یه بار دیگه مهلت ارسال رو توی مجله نگاه کنم هر چند که مطمئن بودم وقتی توی مجله آذر ماه چاپ شده حتما تا اخر اذر هم مهلت داره .. بعله ...................... نوشته بود این فراخوان بعلت درخواست های زیاد از ماه قبل تمدید شده و فقط تا هفتم آذر مهلت داشت .. خیلی حالم گرفته شد و مداد و کاغذو جمع کردم .. همین .
..................................................................................................
خونه داییم اینا که یه دختر همسن پارسا داره خیلی خوشحال بودم وقتی می دیدم این دوتا بچه بدون خستگی یک روز کاملو باهم بازی می کنن .. گاهی سر یه اسباب بازی مسخره دعواشون می شد .. گاهی عروس و داماد می شدن و باهم می رقصیدن .. گاهی باهم دعوا می کردن و چند دقیقه ای باهم قهر بودن یا چقلی همدیگه رو به ماها می کردن ... گاهی می شدن مامان و بابای یه عروسک زشت و نصفه کچل و بی لباس .. گاهی می شدن پلیس و ماشین بدست دنبال هم می دویدن .. قایم موشک بازی کردنشون اینقدر خنده دار بود که نگو هردوشون یک جایی که براحتی دیده می شدن قایم می شدن و از پیدا کردن همدیگه ذوق می کردن و از ته دل می خندیدن .. با موبایل های الکی شون بهم زنگ می زدن و کلی حرف می زدن
.. خدایا ممنونم که این فرصت و دادی که بتونم بچه ام رو شاد کنم .. و همین طور یه بچه دیگه که اندازه پسرک منه و اونم یچورایی تنهاس .. اینقدر که وقتی داشتیم می رفتیم ازم التماس می کرد که پارسا رو نبرم با خودم