نمازِ غذا!!

پارسا : مامان الان نماز نخون بیا با من بازی کن 

من : نمی شه پسرم نمازم قضا می شه یعنی دیگه وقتش خیلی دیر میشه تموم می شه 

پارسا : بعد چی می شه ؟ 

من : اخه خدا که به ما این همه چیزای خوب خوب داده دوست داره مام نمازمونو به موقع بخونیم نذاریم قضا بشه دیر بشه 

پارسا :  اٍ ؟؟!!

-----------------------------------------------------------------------------

اپیزود دوم (چند روز بعد )

پارسا :مامان وضو نگیر نماز نخون الان بیا کتاب بخونیم 

من: نه مامان جان بذار نمازمو اول بخونم دیر شده بعد برات کتاب می خونم 

پارسا : مامان الان دیر شد نمازت شام شد ؟؟

  : چی ؟

  : می گم نمازت شام شد؟؟ 

  

عدو شود سبب خیر !!

مراجعه شود به دو پست پایین تر 

تجاوز به کودکان

مطلب زیر رو از صفحه تجربیات مادرانه در فیس بوک به نقل از یکی از دوستان برداشتم.. ارزش خوندن داره

ادامه نوشته

گردش های دو نفره !

حالا که به لطف زمستون زودرس و بارون های پایان ناپذیر پائیزی بطور جدی خونه نشین شدیم و درحال یخ زدن می باشیم ! گاهی خیلی دلم می خواد دست پسر رو بگیرم و بزنیم بیرون .. البته اینجا تقریبا غیر از ساحل جای دیگه ای برای تقریح که به درد پارسا هم بخوره وجود نداره که اون هم الان دیگه نمی چسبه با این بارون و سرما

خیلی از اخلاق های پارسا مثل قیافه اش بمانند خودمه و متاسفانه یا خوشبختانه یکیش اینه که بقول باباش عین کنه به خونه چسبیدیم .. یعنی امکان نداره به این بچه بگی می خوایم بریم بیرون و نگه نه من نمیام و الم شنگه ای بابت اینکه من نمیام شمام نباید برین و اصلا خونه باشیم و بیرون چیه و ... بپا نشه !!

همون وقت های معدودی که به زور راضیش می کردم که از خونه بزنیم بیرون و یه کمی آفتاب به پوستمون بخوره و هوای تازه تنفس کنیم سعی کردم که این راه رفتن های کوتاه براش لذت بخش باشه و خیلی وقت ها اصلا یادم رفته که ادم ها نگاهمون م یکنن ..

مثلا توی پیاده رو مورچه ای دیدیم که داره پف فیلی رو با خودش می بره نشستیم و تا وقتی برسه به خونش دنبالش کردیم و هر بار که پف فیل از دستش افتاده مام به اندازه مورچه ههه حرص خوردیم و کلی براش دست زدیم که دوباره بره ورش داره .. فکر کن ادمایی که از کنارمون رد شدن چی با خودشون فکر کردن

گاهی گل های قشنگ کنار خونه ها رو با دقت بررسی کردیم از توی غوزه هاشون تخم گل جمع کردیم تا ببریم تهران و توی باغچه بکاریم  و گاهی هم بوته های خودرویی که از لابلای سنگفرش های پیاده رو خودشون رو بیرون کشیدن رو بهش نشون دادم و یکی یکی نازشون کردیم و بهشون گفتیم که مواظب باشن زیر پای ادما له نشن .. سر صبر نشستیم و مورچه های کله گنده رو که تند تند اینور و اونور می رن و در گوش هم یه چیزی می گن نگاه کردیم .. جایی که ماشین نمی اومد دست همو گرفتیم و دویدیم و اصلا هم به این فکر نبودم که الان این ادمها ی دور برم با دیدم یه زن چادر مشکی که دست بچه شو گرفته و عین دیوونه ها باهم می دون چه فکرایی که نمی کنن !!

توی پیاده روی شلوغی بخاطر علاقه پسرک کنار یه کامیونی که پارک شده بوده ایستادیم و هی خم و راست شدیم و زیر و بم کامیون و قالپاق ها و زاپاس ها و .. شو نگاه کردیم و پارسا روی زمین نبود از خوشحالی .. 

برای بچه گربه ی توی کوچه شیر بردیم  و کنارش نشستیم که شیرشو بخوره و بعدم برای تشکر هی دورمون بپلکه و برامون دم تکون بده !

توی خیابون هر جا که پارسا گفت مامان خسته شدم لبه باغچه ای پیدا کردیم و نشستیم و باهم خوراکی خوردیم بی دغدغه اینکه ادمها از کنارمون با چه نگاه های متعجبی رد می شن و چند بار هم شاگردهای قدیمیم با تعجب و کمی خوشحالی از دیدن ما جلو اومدن و سلام و علیک کردن

و خیلی خیلی کارای دیگه برای اینکه دنیای بیرون ا زخونه رو بیشتر به پسرم بشناسونم و توجهشو به ریزه کاری های دور و برش جلب کنم تا انسان بادقتی بشه و نگاهش به محیط اطرافش سرسری و گذرا نباشه .. خوب ببینه و خوب بشنوه . .. که البته فکر می کنم تلاشهام نتیجه هم داشته

گاهی با خودم فکر م یکنم دغدغه شاد کردن پسرک چقدر گاهی منو از خود بیخورد کرده ..اونقدر که خیلی از عرفها و قانون های ناگفته رو بی خیال شدم و کارهایی رو جسورانه انجام دادیم که کمتر کسی می کنه ..  نه چیزی دیدم نه چیزی شنیدم غیر از صدای پسرم و خنده هاش و احساس رضایتش .. و نه حتی نگاه سنگین ادمها رو احساس کردم

شاید این جور کارها توی شهرای بزرگی مثل تهران زیاد عجیب نباشه اما اینجا فکر کنم باشه .. اغراق نیست اگر بگم اینجا همه همدیگه رو مستقیم یا غیر مستقیم می شناسن .. کافیه یکساعت توی ارایشگاه یا مطب دکتر یا صف نونوایی باشی که یک عااااااااااااااالمه از ادمها رو بشناسی و از بیوگرافی خودشون و اجدادشون مطلع بشی و دستت بیاد که چقدر توی دید مردم هستی و ریز و درشت کارها و رفت و امد هات تحت نظره

....

 

 

 

عدو شود سبب خیر !!

اوائل سال که هنوز موسسه درس می دادم گفتن همه معلم ها باید برن بخش گزینش اموزش و پرورش اونجا گزینش بشن چون این موسسه زیر نظر اموزش و پرورشه و باید معلم ها مورد تایید اونها باشن .. خلاصه با کلی هماهنگی که پسرک رو کجا بذارم و کی برم که وقت اداری هم باشه و اینا یه وقتی خالی کردم که مادر و پدر آقای همسر هم بودن  و صبح تا پارسا هنوز خواب بود با آقای همسر رفتیم بخش گزینش اداره اموزش پرورش !

البته همسر جان توی ماشین موند تا زود منو برسونه خونه دوباره چون گفتیم احتمالا یکی دوتا فرمه که باید پر بشه ..

بعداز کلی گشتن توی راهروهای دلگیر و قدیمی و کثیف ادارشون و پرسیدن از شونصد نفر اتاق اقای گزینش رو پیدا کردم و البته توی اتاقش نبود ایستادم تا بیاد .. رفتم تو و گفت بشین و شروع کرد به سوال کردن ..

شما همیشه چادر می ذاری یا می خواستی بیای اینجا چادر گذاشتی ؟

مراسم مذهبی رو شرکت می کنین؟ راهپیمایی می رین؟ قران چقدر می خونی ؟ سوابق مذهبی چی داری؟؟!!!!

شب احیا کجا می ری؟ اخرین شب احیا رو کجا رفتی ؟(بهش می گم تو خونه می گه چرا نرفتی مسجد؟؟؟!!!)

همه خانوادت چادرین ؟ ولایت فقیه رو قبول داری ؟؟ می تونی برام تعریفش کنی !!!!!!! لزومشو توضیح بده !(فقط نپرسید شعار امسال چیه )

دیگه ادامه ندم  مختون سووووووووووووووت می کشه !! من الاغو بگو که نشستم به سوالاش جواب هم دادم البته خیلی با عصبانیت و جوابای بی سرو ته یکی نبود بگه پاشو کیفتو بکوب توی سر اون مرتیکه بیا بیرون .. اصولا من اینطوریم خیلی از کارارو به وقتش انجام نمی دم بعد با خودم می گم چرا فلان موقع فلان کارو نکردم یا کردم !

تا اینکه موبایلم زنگ زد و آقای همسر بود که کجایی و چرا نمیای و دیرم شد !! منم همونجا بلند بلند جواب دادم که گویا اینجا خیلی سوال دارن آقای دکتر !! شما برین دیرتون نشه .. آقاهه برق از سرش پرید دکتر و شنید فکر نمی کرد احتمالا زن یه دکتر هم بتونه به شکل و شمایل من باشه .. بعد با من و من گفت می خواین می تونین برین .. یعنی اگر همسر دکتر نبودم حالا حالا ها به سرگرمیش ادامه می داد منم که بز!

بگذریم که وقتی برای آقای همسر اینا رو گفتم خونش به جوش اومدو یک سری منو دعوا کرد که چرا همچین خفتی رو تحمل کردم و نشستم به اون سوالای مسخره جواب دادم از همون اول یه دعوای حسابی نکردم و درو نکوبوندم و نیومدم که البته حق هم داشت !! و اینکه می ره ادارشون رو روی سرشون خراب می کنه و اجدادشونو میاره جلو چشممشون که بالاخره موفق شدم ارومش کنم که بیخیال اینکارا بشه

نکته ای که برام جالبه اینه که غیر از من که تیکه نچسب موسسه هستم بقیه مدرس ها و پرسنل اصلا هیچ گونه اعتقادی به هیچی مذهبی از جمله کلیه مصادیق حجاب ندارن و البته گذاشتن مقنعه اونجا اجباریه و همه هم دارن غر می زنن که مجبورن مقنعه رو تحمل کنن و ارایش ها در کمال غلظت و حدته  .. حتی گاهی گوشه کنایه هایی از مدیر هم شنیدم که اگر یه نمه ارایش کنی بچه ها توی کلاس بیشتر راغب می شن و انواع تبعیض هایی که خیلی برام مهم نیست و توی این همه سال بهش عادت کردم

شاید تنها علت اینکه ازین جور برخورد ها و تبعیض ها ناراحت می شم اینه که خودم همچین طرز تفکر و مرز بندی برای ادم ها ندارم .. اصلا و ابدا ادم ها رو با نوع پوششون قضاوت نمی کنم و تنها رفتارشونه که برام مهمه ..و همین انتظارو از دیگران هم  دارم .. بخاطر   همین برام خیلی سنگینه که بخاطر نوع پوششم بهم توهین بشه . . توی کلاس هم که جلسه اول می رفتم و بچه ها چادرو دستم می دیدن زیر لب و  درگوش همدیگه غر م یزدن که  خیلی هاشو می فهمیدم و می شنیدم که اه این کیه دیگه مگه چادری هام  زبان بلدن . یکی دوبار بعد از جلسه  اول و دوم کارشون به اعتراض به مدیر کشید که ما معلم بی سواد چادری نمی خوایم و اونام با خوشحالی این اعتراضاتو به من انتقال دادن (معمولا اعتراضات بچه ها نسبت به  معلم ها رو در نطفه خفه می کننن و هوای معلم هاشونو حسابی دارن ) اما همون شاگردهام جلسه اخر اومدن بهم گفتن ما سر این کلاس خیلی بهمون خوش گذشته و شما به ما فرصت صحبت کردن می دادین کاری که همه معلم ها نمی کنن و هیچوقت بخاطر اشتباهاتمون تحقیر نشدیم و بابت مطالب اضافه ای می گفتم خیلی تشکر می کردن که اکثر معلم ها حتی کتاب رو هم کامل توضیح نمی دن چه برسه به کتاب لغت های اضافه و ..... 

بگذریم .....

حالا من موندم با این  احوالات که از من چادری این همه سوال عقاید می پرسید منی که همیشه نفر اول تا سوم مسابقه های قران و نهج البلاغه مدرسه و دانشگاه حتی توی دوره فوق بودم و توی هر رشته دینی از تفسیر و احکام و ..................... یه سر رشته ای دارم .. از اونای دیگه چی ؟ با اونام همین رفتار توهین امیزو داشتن؟

خلاصه سرتون که می دونم درد گرفته و کلی هم حرصتون گرفته که این چقدر از خودش تعریف می کنه قصدم تعریف نیست خواستم عمق فاجعه رو خوب نشون بدم .. 

حالا داستان من که همه حرفای بالایی پیش مقدمه اش بودن چیه ؟ یکی دو هفته پیش از همون اداره بی ربط همون اقای نامحترم زنگ زد خونمون ساعت 8 صبح که ادرستو توی فرم گزینش دقیق ننوشتی مامور ما می خواد برای تحقیقات محلی بیاد .. بهش گفتم اقا اولا که نوشتم تا جایی که یادمه بعدم زحمت نکشید من ماه هاست که دیگه درس نمی دم و قرار هم نیست دیگه درس بدم شما هم ول کنید و قطع کردم تلفنو 

پس فرداش همسایه طبقه بالاییمون درمونو زد 

بعد سلام و احوالپرسی گفت که خواستم بهتون اطلاع بدم صبح یه خانومی اومده بود درباره شما تحقیق می کرد  چه سوالایی که نمی پرسید .. نماز جمعه می رن ؟ می گم من طبقه بالاشون هستم چمی دونم کجا می رن .. اصرار هم می کرد که از زیر زبون من بکشه که این خانوم چادری نیست و چادرو اونروز که خواسته باید گزینش سرش کرده .. بهش می گم والا بخدا چادریه ما که تا حالا بی چادر ندیدیمش اصلا تنها ادم چادری توی این اپارتمان همین ادمه یک پیرزنی هم توی خونه ته کوچه هست که اونم البته چادریه .. بعدم اصرار و ابرام که حتما با چادر ارایش هم می کنه . .. می گم نه نمی کنه .. می گه چرا خانوم مگه می شه زن جوون ارایش نکنه .. دیگه شماره تلفن من و همسرم رو هم گرفت حتی پرسید همسرم  کجا کار می کنه و شماره محل کارشو گرفت و .... مخم داشت سووووووووت می کشید از   حرفای خانوم همسایه و اینکه ادمها چقدر می تونن بی شعور و کثیف و پلید باشن.. چقدر متاسفم برای مملکتی که حتی ادمهای امثل منو که حد اقل به ظواهر دین معتقدیم (بواطن تعطیل !)  از خودشون بیزار می کنن و می رونن 

مدت ها بود که دلم می خواست با اون خانوم همسایه بیشتر اشنا بشم .. یکی دوماه پیش که برای گرفتن مجله پارسا از آقای پستچی دم در رفته بودیم بسته اونها رو هم که خونه نبودن تحویل گرفتیم و با پسرک بردیم دم خونشون و بهش دادیم خودش مقدمه این اشنایی فراهم شد 

و این تحقیقات کذایی هم اسباب اشنایی رو کامل تر کرد .. از خانوم همسایه تشکر کردم .. براش توضیح دادم که کجا کار می کردم و اینا برای چی اومده بودن و اونم البته خیلی تعجب کرد و باورش نمی شد که ادم بی سر و صدایی مثل من با این تیپ بقول خودش خفن بتونه استاد زبان موسسه بنامی باشه .. ای دی فیس بوکی رد و بدل کردیم و خداحافظی کردیم 

چند روز بعدش براش پیغام گذاشتم و دعوتش کردم که چای عصرونه بیاد پیش ما و اون هم قبول کرد .. با پارسا با خوشحالی خونه رو مرتب کردیم و یه کیک شکلاتی هم درست کردم منتظر مهمونمون شدیم که درست سر ساعت اومد .. 

خیلی خانوم دوست داشتنی ای بود و از هم صحبتی باهاش لذت بردم .. گفت اگر می دونسته که من زبانم خوبه خیلی زودتر میامده و اینکه خودش داره توی خونه زبان می خونه و خیلی کند پیش می ره و اشکالات زیادی داره و ... 

گاهی فکر می کنم در اوج تنهایی ها و ناامیدی ها خداوند انگار یک چشمک بهت میزنه که یادت بیاد همواره داره نگاهت می کنه .. حتی گاهی عده ای ادم احمق و ....  می تونن واسطه فیضی باشن برای تو .. واسطه یک اشنایی جدید .. یک دوست تازه .. شروع یک رابطه 




-------------------------------------------------------------------------------

نکته : من ازون موقع تا  حالا دارم فکر می کنم که اینا که بقول خودشون ادرس دقیق نداشتن چطوری پس صاف اومدن اینجا از درو همسایه نکیر و منکر پرسیدن ؟ تازه بعد از اون روز همسایه های دیگه هم در زدن و گفتن  که در خونه اونام رفتن و همین اراجیفو پرسیدن و بنده خداها کلی هم ترسیده بودن که شماره موبایل همه برو بچشون رو گرفته ازشون و نکنه براشون مشکلی پیش بیارن و اینکه اونا دیش دارن نکنه بریزن تو خونه هاشون و دیششونو ببرن یا چون دخترشون دوست پسر داره از دانشگاه غیر انتفاعی بیرونش کنن یا پسر معتادشونو از کارش اخراج کنن و ... 

مملکته داریم ؟؟؟!!!



دیروز پسرک این خونه سه ساله شد !! سه ساااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااال گذشت از روزی که برای من فقط درد و رنج و اشک بود و همچنین برای پدر این خونه اضطراب و ترس و رنجی که از رنج من می کشید و ترس .. ترس از تمام دانسته هایی که بواسطه علم پزشکی جلوش رژه می رفت و هزار و یک نکنه ای که از جمله جمله کتاب هاش بیاد می اورد  ..

همه اینها برای اینکه انسان کوچولو و ناتوانی رو به این دنیای بی سرو ته خودمون دعوت کرده بودیم و اون روز بی خبر و با عجله اومده بود تا ببینه اینجا چه خبره و ما کی هستیم ..

همه ترس هامون گذشت .. و امروز سومین سالگرد اون روزو جشن می گیریم .. برای شاد کردن دل کوچولوی پسری که دعوتش کرده بودیم و سه ساله که مهمون این خونه اس .. انگار همین پارسال بود که انبوه پیام های تبریک دوستای وبلاگیم چشمامو خیس کرده بود

از وقتی مادر شدم فکر می کنم روز تولد باید به مادر ها کادو داد .. براشون جشن گرفت و کیک خرید و دیوار ها رو تزئین کرد ... نمی دونم فقط من اینطوریم یا مادرهای دیگه هم مثل منند که هیچ وقت ذره ای از درد و رنجهای اون روز از یادم نمی ره .. دردی که هر لحظه اش ارزوی مرگ می کردم و دلم می خواست کاش قبل از اینها مرده بودم و یاد سوره مریم می افتادم که قالت یا لیتنی مت قبل هذا و کنت نسیا منسیا !!کی گفته بچه رو که بغل کنی در یک ان همه دردها یادت می ره ؟ برای من اینطور نبود .. من حتی دلم نمی خواست موجودی رو که من رو تا مرز مرگ برده بود بغل کنم و شاید اگر دلم برای مظلومیت و ناتوانیش نسوخته بود بغلش نمی کردم .. همسرم بهم گفت این بچه الان اینجا غریبه است و فقط تو رو می شناسه .. صدای تو رو .. بوی تو رو ... نذار که احساس غریبی کنه .. دلت نیاد که بترسه .. یادمه وقتی برای اولین بار شیر خورد چهره مضطرب و اخموش یهو اروم شد .. احساس کرد اینجا کسی هست که به فکرشه .. از جای گرم و نرمش رها نشده توی دنیایی که بی کس و بی پناهه ..

همین انسان کوچولوی سه ساله ای که الان نفس هام به نفس هاش بسته اس .. که چهره معصوم و زیباش قشنگ ترین و چشم نواز ترین منظره برای چشمهامه .. بوی تنش مثل جریان انرژی تمام سلول هامو به وجد میاره .. صدای نازکش مخصوصا وقتی صدام می کنه خوش اهنگ ترین صداییه که تا بحال شنیدم ..

پسرکم خوش اومدی به جمع ما .. کاش بتونیم میزبان های لایق و امانت دارهای خوبی باشیم برات امانت الهی من !!!

................................................

آقای همسر از دیروز سرگرم فوتبال دستی ایه که هدیه تولد پسرک بود از طرف بابابزرگش .. یه فوتبال دستی گنده که موندم باید کجا جاش بدیم ..پسر هم عاشق بلند گوهاش شده که هدیه باباشه ..

من این روزها سخت سرگرم زنان خانه دار شدم .. شخصیت لینت رو دوست دارم ..

سردرد هام حالا تبدیل شدن به سرگیجه های خفیف و احساس فشار توی پیشونیم به اضافه منگی و سنگینی سرم طوری که انگار یه دیگه گنده رو روی سرم اینور و اونور می برم و هی می خواد بیفته و من باید مواظبش باشم .. همه اینها مضافه بر اضطراب و ترسی که وجودم رو پر کرده که نکنه این یه مشکل جدی باشه و یه غده ای توده ای چیزی توی سرم باشه یا یه مرض ناجوری باشه و همین طور بدتر بشه و دیگه هیچ وقت مثل قبل نشم و اونوقت پارسا با مادری مثل من چیکار کنه و نکنه افسردگی بگیره و اصلا چجوری هندلش کنم و .. اصلا نکنه کور یا کر بشم یا کم کم دست و پاهام از  کار بیفتن و یا به همین زودی ها بمیرم .. بعد فکر می کنم اگر بمیرم برای کدوم ارزوی نرسیده باید غصه بخورم .. می بینم توی دلم ارزوی مهمی ندارم شاید غیر از اشتیاقم برای اینکه بزرگ شدن پسرک رو لحظه به لحظه ببینم و لمس  کنم و احتمالا اگر بمیرم فقط بخاطر اینه که غصه می خورم ..

البته تنها شدن آقای همسر هم هست .... و اینکه چطوری تنهایی از پس نیاز های پارسا بر بیاد .. نگید که شما تا حالا ازین فکرا نکردین ..

تا حالا شده شمام با یه سردرد که که یکی دو هفته طول می کشه  تا اون دنیا برین و خودتون رو کفن کنین و توی قبر بذارین و .. ... شاید بخندین اما دلم خواست از ترسهام اینجا بنویسم .. فکر می کنم ادم باید از ترس هاش حرف بزنه .. اون وقت دیگه اون غول هیبتشو می بازه .. غول ترس دوست نداره دیده بشه .. اصلا راز موندگاریش در پنهان بودنشه .. وقتی که علنی بشه کم کم اب می شه .. اگر کسی بهش بخنده زودتر اب می شه ..


همه ذهن نامرتب من !

خوشایندترین اتفاق غیر منتظره میتونه این باشه که ماشین رختشویی در یه بعد از ظهر دلگیر پائیزی یدفعه شروع کنه به الارم دادن و اعلام کردن یه ارور ..کد ارور رو توی اینترنت سرچ کنی و بگه این بدترین ارور دستگاهه و به معنی اشکالات اساسی در موتور ماشین ! زنگ بزنی به نمایندگی تا شاید اون یه چیز دیگه بگه و البته اون هم تایید کنه که مشکل موتورشه و حتما باید عوض بشه ..تو بمونی و یه عالمه لباس نشسته که مسلما باید بشینی توی حمام و عین اوشین یه تخته چوب ورداری و لباسا رو بسابی روش !! تا موتور رو سفارش بدن و از تهران برسه و تعمیر کار وقت کنه بیاد برات نصب کنه و حتما هم کلی خرجش می شه که خوب بشه فدای سرت !!

این مشکل کوچولو رو بذاری کنار سردرد مزمن این روزها که خیلی خوشبینانش اینه که فکر کنی مشکل همون سینوسای قدیمیه که از بچگی بهش عادت داری و حتما ربطی به چشم چپت نداره که حدود دوماهه عین الفبای مورس تلگرافی تیک می زنه ! 

این هفته بازم جولانگاه هورمون هاس که هی واسه خودشون بالا و پایین بپرن و هر بلایی دلشون می خواد سرت بیارن و تو هم باید تحملشون کنی .. بدتر از کمر درد و زانو درد و کلیه درود(جمع درد!) و عوارض جسمیش  افکار عجیب و غریب و پارانوئیدیه که توی مخت رژه می رن و بازم بهتره که فکر کنی که همش در اثر قاطی پاتی شدن هورمونهاس و اصلا و ابدا در حال خل شدن و لب مرز افسردگی نیستی و مالیخولیا نگرفتی که هی توی کلت ادمها رو می کشی و می ذاریشون توی قبر و براشون عزا می گیری و غصه م یخوری که حالا با نبودنشون چطوری زندگی کنی و ...

...

این همه احوالات این روزهای منه ..تمام سعیم رو می کنم که برای پارسا مامانی شاد که چه عرض کنم شنگول باشم و اصلا و ابدا هیچ کدوم از بهم ریختگی های درونیم رو نفهمه و در روند اروم زندگیش نوسانی پیش نیاد .. یعنی اینقدر من فیلم بازی کردم الان واسه خودم یه پا نیکول کیدمن کشف نشده شدم فقط موهام بلوند نیست ! 

البته این بچه هم انگار بشکل تله پاتی از احوالات من خبر داره که چند روزیه چسبیده به تلویزیون و بطرز عجیبی اروم می شینه توپولوها می بینه و با دوتا از ماشین کوچولوهاش بازی می کنه و فقط در مواقع کار ضروری سراغ من میاد ..

.............

مدتی بود توی ترک سریال بودم حتی گریز اناتومی رو هم تا سیزن 4 بیشتر جلو نرفتم و جلو خودمو گرفتم و بقیه شو نخریدم .. پریشب که دچار بیخوابی های دوره ای هورمونی بودم وقتی پدر و پسر خوابیدن و الکی توی نت دور می زدم یادم افتاد یه سیزن ار دسپرت هوس وایوز رو خریده بودم که هیچ وقت ندیدم .. یا یه اپیزوددیدم خوشم نیومده بود و رفته بود اون ته تهای کشو ! پیداش کردم و با این شرط که فقط یه اپیزود ببینم و بعد برم بخوابم سر اپیزود چهارمی که رسید یاد شرطم افتادم و در حالی که چشمام از درد بسته نمی شد خاموشش کردم ..

حالا عین این معتادا همش دنبال یه فرصتی ام که این دوتا بخوابن و من برم سراغش ! راستی کسی سیزن چهار به بعد گریز اناتومی رو نداره به من قرض بده ؟(اینو عین معتادا بخونین !×!)

----------------------------------------------------------------------------------------

دیشب اما برعکس پریشب پارسا که ساعت نهو نیم  بیهوش شد از خواب ( از هشت صبح بیدار بود ) منم همه چیو ول کردمو پریدم توی تخت حتی سفره شامو جمع نکردم ! ساعت سه و نیم بود که خوابم تموم شد و البته از زور سردرد بیدار شدم . یه اپیزوددیگه سریال دیدم نماز خوندم و برای صبح تند تند خمیر نون اماده کردم آقای همسرو بیدار کردم برای نماز و ساعت 6 بود که خوابیدم دوباره و البته ساعت 8 هم به صدای پارسا بیدار شدم

برای پارسا شیر اماده کردم روی نون ها زرده و کنجد زدم و گذاشتم توی فر و چایی دم کردم !! آقای همسر کلی از صبحانه با نون داغ خونگی مشعوف شد و البته به خودمم خیلی کیف داد ..

------------------------------------------------------------------------------------------------

عصری یکی از دوستام زنگ زد و یکمی حرف زدیم .. بعدش هم کمی با خواهرم چت کردم و حرفای خواهری زدیم و از دلتنگی ها نوشتیم .. زنگ خونمون صدا کرد و خانوم همسایه با بچه اش که شیش ماهی از پارسا بزرگتره اومدنو یک ساعتی پیشمون بودن و با اینکه اهل حرف زدن نبود خوش گذشت !

این اتفاقا کافی بود که فکر کنم خدا هنوزم بهم نگاه می کنه و حواسش بهم هست !