اوائل سال که هنوز موسسه درس می دادم گفتن همه معلم ها باید برن بخش گزینش
اموزش و پرورش اونجا گزینش بشن چون این موسسه زیر نظر اموزش و پرورشه و
باید معلم ها مورد تایید اونها باشن .. خلاصه با کلی هماهنگی که پسرک رو
کجا بذارم و کی برم که وقت اداری هم باشه و اینا یه وقتی خالی کردم که مادر و پدر آقای همسر هم بودن و صبح تا پارسا هنوز خواب بود با آقای همسر رفتیم بخش گزینش اداره اموزش پرورش !
البته همسر جان توی ماشین موند تا زود منو برسونه خونه دوباره چون گفتیم احتمالا یکی دوتا فرمه که باید پر بشه ..
بعداز
کلی گشتن توی راهروهای دلگیر و قدیمی و کثیف ادارشون و پرسیدن از شونصد
نفر اتاق اقای گزینش رو پیدا کردم و البته توی اتاقش نبود ایستادم تا بیاد
.. رفتم تو و گفت بشین و شروع کرد به سوال کردن ..
شما همیشه چادر می ذاری یا می خواستی بیای اینجا چادر گذاشتی ؟
مراسم مذهبی رو شرکت می کنین؟ راهپیمایی می رین؟ قران چقدر می خونی ؟ سوابق مذهبی چی داری؟؟!!!!
شب احیا کجا می ری؟ اخرین شب احیا رو کجا رفتی ؟(بهش می گم تو خونه می گه چرا نرفتی مسجد؟؟؟!!!)
همه خانوادت چادرین ؟ ولایت فقیه رو قبول داری ؟؟ می تونی برام تعریفش کنی !!!!!!! لزومشو توضیح بده !(فقط نپرسید شعار امسال چیه )
دیگه
ادامه ندم مختون سووووووووووووووت می کشه !! من الاغو بگو که نشستم به
سوالاش جواب هم دادم البته خیلی با عصبانیت و جوابای بی سرو ته یکی نبود
بگه پاشو کیفتو بکوب توی سر اون مرتیکه بیا بیرون .. اصولا من اینطوریم
خیلی از کارارو به وقتش انجام نمی دم بعد با خودم می گم چرا فلان موقع فلان
کارو نکردم یا کردم !
تا اینکه موبایلم زنگ زد و آقای همسر
بود که کجایی و چرا نمیای و دیرم شد !! منم همونجا بلند بلند جواب دادم که
گویا اینجا خیلی سوال دارن آقای دکتر !!
شما برین دیرتون نشه .. آقاهه برق از سرش پرید دکتر و شنید فکر نمی کرد
احتمالا زن یه دکتر هم بتونه به شکل و شمایل من باشه .. بعد با من و من گفت
می خواین می تونین برین .. یعنی اگر همسر دکتر نبودم حالا حالا ها به
سرگرمیش ادامه می داد منم که بز!
بگذریم که وقتی برای آقای
همسر اینا رو گفتم خونش به جوش اومدو یک سری منو دعوا کرد که چرا همچین
خفتی رو تحمل کردم و نشستم به اون سوالای مسخره جواب دادم از همون اول یه
دعوای حسابی نکردم و درو نکوبوندم و نیومدم که البته حق هم داشت !! و اینکه
می ره ادارشون رو روی سرشون خراب می کنه و اجدادشونو میاره جلو چشممشون که
بالاخره موفق شدم ارومش کنم که بیخیال اینکارا بشه
نکته
ای که برام جالبه اینه که غیر از من که تیکه نچسب موسسه هستم بقیه مدرس ها
و پرسنل اصلا هیچ گونه اعتقادی به هیچی مذهبی از جمله کلیه مصادیق حجاب
ندارن و البته گذاشتن مقنعه اونجا اجباریه و همه هم دارن غر می زنن که
مجبورن مقنعه رو تحمل کنن و ارایش ها در کمال غلظت و حدته .. حتی گاهی گوشه کنایه هایی از مدیر هم شنیدم که
اگر یه نمه ارایش کنی بچه ها توی کلاس بیشتر راغب می شن و انواع تبعیض
هایی که خیلی برام مهم نیست و توی این همه سال بهش عادت کردم
شاید
تنها علت اینکه ازین جور برخورد ها و تبعیض ها ناراحت می شم اینه که خودم
همچین طرز تفکر و مرز بندی برای ادم ها ندارم .. اصلا و ابدا ادم ها رو با
نوع پوششون قضاوت نمی کنم و تنها رفتارشونه که برام مهمه ..و همین انتظارو از دیگران هم دارم .. بخاطر همین برام خیلی سنگینه که بخاطر نوع پوششم بهم توهین بشه . . توی کلاس هم که جلسه اول می رفتم و بچه ها چادرو دستم می دیدن زیر لب و درگوش همدیگه غر م یزدن که خیلی هاشو می فهمیدم و می شنیدم که اه این کیه دیگه مگه چادری هام زبان بلدن . یکی دوبار بعد از جلسه اول و دوم کارشون به اعتراض به مدیر کشید که ما معلم بی سواد چادری نمی خوایم و اونام با خوشحالی این اعتراضاتو به من انتقال دادن (معمولا اعتراضات بچه ها نسبت به معلم ها رو در نطفه خفه می کننن و هوای معلم هاشونو حسابی دارن ) اما همون شاگردهام جلسه اخر اومدن بهم گفتن ما سر این کلاس خیلی بهمون خوش گذشته و شما به ما فرصت صحبت کردن می دادین کاری که همه معلم ها نمی کنن و هیچوقت بخاطر اشتباهاتمون تحقیر نشدیم و بابت مطالب اضافه ای می گفتم خیلی تشکر می کردن که اکثر معلم ها حتی کتاب رو هم کامل توضیح نمی دن چه برسه به کتاب لغت های اضافه و .....
بگذریم .....
حالا من موندم با این احوالات که از من چادری این همه سوال عقاید می پرسید منی که همیشه نفر اول تا سوم مسابقه های قران و نهج البلاغه مدرسه و دانشگاه حتی توی دوره فوق بودم و توی هر رشته دینی از تفسیر و احکام و ..................... یه سر رشته ای دارم .. از اونای دیگه چی ؟ با اونام همین رفتار توهین امیزو داشتن؟
خلاصه سرتون که می دونم درد گرفته و کلی هم حرصتون گرفته که این چقدر از خودش تعریف می کنه قصدم تعریف نیست خواستم عمق فاجعه رو خوب نشون بدم ..
حالا داستان من که همه حرفای بالایی پیش مقدمه اش بودن چیه ؟ یکی دو هفته پیش از همون اداره بی ربط همون اقای نامحترم زنگ زد خونمون ساعت 8 صبح که ادرستو توی فرم گزینش دقیق ننوشتی مامور ما می خواد برای تحقیقات محلی بیاد .. بهش گفتم اقا اولا که نوشتم تا جایی که یادمه بعدم زحمت نکشید من ماه هاست که دیگه درس نمی دم و قرار هم نیست دیگه درس بدم شما هم ول کنید و قطع کردم تلفنو
پس فرداش همسایه طبقه بالاییمون درمونو زد
بعد سلام و احوالپرسی گفت که خواستم بهتون اطلاع بدم صبح یه خانومی اومده بود درباره شما تحقیق می کرد چه سوالایی که نمی پرسید .. نماز جمعه می رن ؟ می گم من طبقه بالاشون هستم چمی دونم کجا می رن .. اصرار هم می کرد که از زیر زبون من بکشه که این خانوم چادری نیست و چادرو اونروز که خواسته باید گزینش سرش کرده .. بهش می گم والا بخدا چادریه ما که تا حالا بی چادر ندیدیمش اصلا تنها ادم چادری توی این اپارتمان همین ادمه یک پیرزنی هم توی خونه ته کوچه هست که اونم البته چادریه .. بعدم اصرار و ابرام که حتما با چادر ارایش هم می کنه . .. می گم نه نمی کنه .. می گه چرا خانوم مگه می شه زن جوون ارایش نکنه .. دیگه شماره تلفن من و همسرم رو هم گرفت حتی پرسید همسرم کجا کار می کنه و شماره محل کارشو گرفت و .... مخم داشت سووووووووت می کشید از حرفای خانوم همسایه و اینکه ادمها چقدر می تونن بی شعور و کثیف و پلید باشن.. چقدر متاسفم برای مملکتی که حتی ادمهای امثل منو که حد اقل به ظواهر دین معتقدیم (بواطن تعطیل !) از خودشون بیزار می کنن و می رونن
مدت ها بود که دلم می خواست با اون خانوم همسایه بیشتر اشنا بشم .. یکی دوماه پیش که برای گرفتن مجله پارسا از آقای پستچی دم در رفته بودیم بسته اونها رو هم که خونه نبودن تحویل گرفتیم و با پسرک بردیم دم خونشون و بهش دادیم خودش مقدمه این اشنایی فراهم شد
و این تحقیقات کذایی هم اسباب اشنایی رو کامل تر کرد .. از خانوم همسایه تشکر کردم .. براش توضیح دادم که کجا کار می کردم و اینا برای چی اومده بودن و اونم البته خیلی تعجب کرد و باورش نمی شد که ادم بی سر و صدایی مثل من با این تیپ بقول خودش خفن بتونه استاد زبان موسسه بنامی باشه .. ای دی فیس بوکی رد و بدل کردیم و خداحافظی کردیم
چند روز بعدش براش پیغام گذاشتم و دعوتش کردم که چای عصرونه بیاد پیش ما و اون هم قبول کرد .. با پارسا با خوشحالی خونه رو مرتب کردیم و یه کیک شکلاتی هم درست کردم منتظر مهمونمون شدیم که درست سر ساعت اومد ..
خیلی خانوم دوست داشتنی ای بود و از هم صحبتی باهاش لذت بردم .. گفت اگر می دونسته که من زبانم خوبه خیلی زودتر میامده و اینکه خودش داره توی خونه زبان می خونه و خیلی کند پیش می ره و اشکالات زیادی داره و ...
گاهی فکر می کنم در اوج تنهایی ها و ناامیدی ها خداوند انگار یک چشمک بهت میزنه که یادت بیاد همواره داره نگاهت می کنه .. حتی گاهی عده ای ادم احمق و .... می تونن واسطه فیضی باشن برای تو .. واسطه یک اشنایی جدید .. یک دوست تازه .. شروع یک رابطه
-------------------------------------------------------------------------------
نکته : من ازون موقع تا حالا دارم فکر می کنم که اینا که بقول خودشون ادرس دقیق نداشتن چطوری پس صاف اومدن اینجا از درو همسایه نکیر و منکر پرسیدن ؟ تازه بعد از اون روز همسایه های دیگه هم در زدن و گفتن که در خونه اونام رفتن و همین اراجیفو پرسیدن و بنده خداها کلی هم ترسیده بودن که شماره موبایل همه برو بچشون رو گرفته ازشون و نکنه براشون مشکلی پیش بیارن و اینکه اونا دیش دارن نکنه بریزن تو خونه هاشون و دیششونو ببرن یا چون دخترشون دوست پسر داره از دانشگاه غیر انتفاعی بیرونش کنن یا پسر معتادشونو از کارش اخراج کنن و ...
مملکته داریم ؟؟؟!!!