منو تصور کنید در حالی که نشستم روی پله ی آشپز خونه و دستامو زدم زیر چونه ام و پدر که تازه از سر کار برگشته کلی حرف داغ و خبر برای گفتن داره که حتما هم باید بگه .. روی مبل نشسته و داره با حرارت از جریانات کاریش می گه و پسر که دیگه حالا رقیب پدر هم هست در تصاحب توجه من هم همزمان داره به تقلید از بابا درباره کار خودش و خرابی ماشینش و اینکه ماشینشو برده تعمیر گاه و دنده اش کنده شده و ... بلند بلند حرف می زنه .. هر کدوم سعی می کنند بلند تر تعریف کنن تا من بیشتر توجه کنم و هیچ کدوم هم حاضر نیستن کوتاه بیان و ساکت بشن به نفع اون یکی و کم کم کارشون به منازعه می کشه و باز من می شم حکم این دعوا که مامان بگو بابابا حرف نزنه من بگم برات و اون هم بگه چرا من حرف نزنم من اگر به مامانت نگم پس به کی بگم ؟ وو

و من که دارم سرسام می گیرم وسط این شلوغ پلوغی عناصر ذکور پامیشم میرم سراغ ظرفا !!

خدایا ممنونم ..