سلام به همه دوستایی که هر از گاهی زنگ این خونه مجازی رو می زنن و یه خبری از احوال ما می گیرن .. اول بگم ممنونم از همه دوستان واقعی ! و مجازی ای که برای پست قبلیم وقت گذاشتن و نظرشون رو نوشتن و اونایی که می خوان بعدا بنویستن(قابل توجه بعضیا ) .. واقعا از خوندن نظرات لذت بردم و از داشتنتون خوشحالم از ته دل 

از خدا می خوام که سالی که تازه شروع شده برای همه چه اونایی که عید رو خونه بودن و مشغول مهمون بازی چه اونایی که مثل ما کل 20 روز تعطیلات (!!!!!) رو خونه نبودن به هر نحوی .. خلاصه برای همه سال پر از برکتی باشه .. تصمیم های خوبی گرفته باشین برای ادامه زندگی و بتونید عملیشون کنید .. به ارزوی های مالی تون برسید یا نزدیک نزدیک بشید و همواره سلامت و شاداب باشید

این نوروز برای من یا بهتر بگم ما بعد از ازدواجمون بعد از اون سالی که عید رفتیم بوشهر شاید بتونم بگم بهترین تعطیلات بود و خدا رو هزاران بار شکر بهمون خوش گذشت و واقعا در تمام لحظات ارزوی می کردم که برای همه همین طور باشه .. آقای همسر با وجود اینکه کلی درس برای خوندن داشت اما برای اینکه به ما خوش بگذره خیلی از خود گذشتگی کرد و تمام تلاششو کرد که همه جوره ما راحت و خوشحال باشیم !!

ازونجایی که اقای همسر دیگه خیلی از مناسبات کاریش خسته شده بود تصمیم بر ان شد که 25 روانه قسمت اول سفر یعنی شهر آقای همسر و شهر ابا و اجدادی خودم شهر زیبای ساری بشیم  ...

روزهای قبل از عید به مقداری خرید مثل کفش برای پارسا و یه مانتو و شال و کیف برای خودم گذشت .. پارسا همش می پرسید مامان عید چجوریه ؟ عید دیدنیه چیه؟

بار اول خونه مامان بزرگم رفتیم و پارسا خیلی مودب روی مبل نشست و از شیرینی هایی که بهش تعارف کردن یکی دوتا برداشت و خیلی تمیز و یواش یواش خورد و تشکر کرد و عیدی گرفت و توی ماشین به ما گفت که مامان خیلی عید دیدنی  خوب بود بازم می ریم عید دیدنی؟

دوتا مهمونی خیلی خوب هم دعوت شدیم به صرف شام یکی خونه خالم که پسر خاله همبازی بچگی هام و خانومش هم از جنوب اومده بودن و بعد از مدتها دیدیمشون و خواهرم با بچه هاش هم اومدن و دختر خاله ها و بچه هاشون  .و شام خیلی خوشمزه ای که خاله درست کرد که یه ضیافت عالی شده بود .. یک شب دیگه هم همین جمع رفتیم خونه مامان بزرگم و یه سفره پهن شد ازین سر تا اون سر اتاق با کلی غذاهای خوشمزه دست پخت مامان بزرگ و چقدر جای آقاجون خالی بود سر اون سفره !

یه روزم به اتفاق خانواده خواهرم و بچه هاش رفتیم پارک که البته این قسمتش زیاد جالب نبود و به ما سه تا زیاد خوش نگذشت چون پارسا از اولش غر زد و هی گفت بغلم کنید و سوار هیچ وسیله ای نمی شد به هزار کلک با دختر خواهرم سوار قطار شد که با کلی گریه حالا قطاره چی بود خیلی یواش روی زمین جلو چشم ما دور می زد ! می خواستیم باهم سوار چرخ و فلک بشیم که بازم گریه وزاری که نه نریم دیگه باباش با شوهر خواهرم و پسر خاله ها سوار شدن و تازه پسرک ازین پایین کلی گریه کرد که بابامو می خوام !!

اما به بچه های خاله حسابی خوش گذشت و همه وسیله ها رو سوار شدن و کیف کردن .. پارسا هم وایساده بود و باتعجب نگاهشون می کرد منم حرص می خوردم بابا هم عصبانی!

یک بار با مامان بزرگ و بابا بزرگ پسرک رفتیم جنگل و باغ بابا بزرگ و اینقدر پارسا خوشش اومده بود که به زور راضیش کردیم که سوار ماشین بشه و برگردیم چون دیگه نزدیک غروب بود .. خدا می دونه که چقدر جنگل تازه بیدار شده قشنگ بود .. توی باغ بابا بزرگ هم کلی نارنج از روی زمین جمع کردیم .. لیمو شیرین چیدیم و شکوفه های آلوچه رو شمردیم تا ببینیم امسال می شه باهاشون تولید انبوه لواشک راه بندازیم یا نه !!

پارسا هر روز می گفت مامان بازم بریم جنگل .. بازم بریم باغ بابابزرگ ! جاتون خالی یک عدد گزنه هم پای منو از روی جوراب گزید و تا مدتها می سوزید !

خونه پدر بزرگ پدریم هم رفتم .. خونه ای که فقط خاطره ازش مونده .. اتاقایی که روز جای بازی ما بود با وسایل پدر بزرگم و خوابیدن زیر کرسی کنار اونها حالا خالیه .. اما بی روح نیست در هر اتاقی رو باز می کردم بوی اونها رو می داد هنوز .. بوی آقا و مادر .. بوی تفت پرتقال های تازه ای  که بابا از درخت می چید و میاورد زیر کرسی باهم می خوردیم ... بوی شیرینی های عیدی که مادر می پخت و توی پستو ها قایم می کرد .. بوی چوب سوخته های توی اجاقشون .. قدم می زدم توی خونه و آه می کشیدم .. خونه ی بزرگ و بی سر و تهی که روزگاری قسمتی از عمرم بود .. قسمتی از زندگیم .. از بچگی هام .. بویی که هیچ وقت از یادم نمی ره .. حیاط پشتی که اون موقع ها برامون مثل قلعه سحر امیز عجیب و هیجان انگیز بود و حالا خیلی ساده و دلگیر بود .. 

از درخت مینا که مثل خوشه های انگور ازش میناهای زرد و رسیده اویزون بود چندتا کیسه نایلون بزرگ مینا چیدیم با آقای همسر .. راستی چقدر دلم می خواست که آقای همسر هم روزای شاد این خونه رو می دید.. کاش می شد یه بار باهم بریم سر اجاق ذغالی و با یه چوب نیم سوخته هی ذغالا رو اینور و اونور کنیم .. یا بدوییم از توی باغچه ها چوب خشک و برگ پیدا کنیم و بیاریم دور از چشم اهالی خونه بندازیم توی اجاق و بوی بدی که از اجاق بلند می شد همه رو خبر دار کنه که ما چیکار کردیم !!

خلاصه یه 9 روزی ساری بودیم و حسابی به مامان بزرگ و بابا بزرگ پسرک زحمت دادیم و البته اونا خیلی خوشحال بودن و به ما هم خوش گذشت !