همه ذهن نامرتب من !
این مشکل کوچولو رو بذاری کنار سردرد مزمن این روزها که خیلی خوشبینانش اینه که فکر کنی مشکل همون سینوسای قدیمیه که از بچگی بهش عادت داری و حتما ربطی به چشم چپت نداره که حدود دوماهه عین الفبای مورس تلگرافی تیک می زنه !
این هفته بازم جولانگاه هورمون هاس که هی واسه خودشون بالا و پایین بپرن و هر بلایی دلشون می خواد سرت بیارن و تو هم باید تحملشون کنی .. بدتر از کمر درد و زانو درد و کلیه درود(جمع درد!) و عوارض جسمیش افکار عجیب و غریب و پارانوئیدیه که توی مخت رژه می رن و بازم بهتره که فکر کنی که همش در اثر قاطی پاتی شدن هورمونهاس و اصلا و ابدا در حال خل شدن و لب مرز افسردگی نیستی و مالیخولیا نگرفتی که هی توی کلت ادمها رو می کشی و می ذاریشون توی قبر و براشون عزا می گیری و غصه م یخوری که حالا با نبودنشون چطوری زندگی کنی و ...
...
این همه احوالات این روزهای منه ..تمام سعیم رو می کنم که برای پارسا مامانی شاد که چه عرض کنم شنگول باشم و اصلا و ابدا هیچ کدوم از بهم ریختگی های درونیم رو نفهمه و در روند اروم زندگیش نوسانی پیش نیاد .. یعنی اینقدر من فیلم بازی کردم الان واسه خودم یه پا نیکول کیدمن کشف نشده شدم فقط موهام بلوند نیست !
البته این بچه هم انگار بشکل تله پاتی از احوالات من خبر داره که چند روزیه چسبیده به تلویزیون و بطرز عجیبی اروم می شینه توپولوها می بینه و با دوتا از ماشین کوچولوهاش بازی می کنه و فقط در مواقع کار ضروری سراغ من میاد ..
.............
مدتی بود توی ترک سریال بودم حتی گریز اناتومی رو هم تا سیزن 4 بیشتر جلو نرفتم و جلو خودمو گرفتم و بقیه شو نخریدم .. پریشب که دچار بیخوابی های دوره ای هورمونی بودم وقتی پدر و پسر خوابیدن و الکی توی نت دور می زدم یادم افتاد یه سیزن ار دسپرت هوس وایوز رو خریده بودم که هیچ وقت ندیدم .. یا یه اپیزوددیدم خوشم نیومده بود و رفته بود اون ته تهای کشو ! پیداش کردم و با این شرط که فقط یه اپیزود ببینم و بعد برم بخوابم سر اپیزود چهارمی که رسید یاد شرطم افتادم و در حالی که چشمام از درد بسته نمی شد خاموشش کردم ..
حالا عین این معتادا همش دنبال یه فرصتی ام که این دوتا بخوابن و من برم سراغش ! راستی کسی سیزن چهار به بعد گریز اناتومی رو نداره به من قرض بده ؟(اینو عین معتادا بخونین !×!)
----------------------------------------------------------------------------------------
دیشب اما برعکس پریشب پارسا که ساعت نهو نیم بیهوش شد از خواب ( از هشت صبح بیدار بود ) منم همه چیو ول کردمو پریدم توی تخت حتی سفره شامو جمع نکردم ! ساعت سه و نیم بود که خوابم تموم شد و البته از زور سردرد بیدار شدم . یه اپیزوددیگه سریال دیدم نماز خوندم و برای صبح تند تند خمیر نون اماده کردم آقای همسرو بیدار کردم برای نماز و ساعت 6 بود که خوابیدم دوباره و البته ساعت 8 هم به صدای پارسا بیدار شدم
برای پارسا شیر اماده کردم روی نون ها زرده و کنجد زدم و گذاشتم توی فر و چایی دم کردم !! آقای همسر کلی از صبحانه با نون داغ خونگی مشعوف شد و البته به خودمم خیلی کیف داد ..
------------------------------------------------------------------------------------------------
عصری یکی از دوستام زنگ زد و یکمی حرف زدیم .. بعدش هم کمی با خواهرم چت کردم و حرفای خواهری زدیم و از دلتنگی ها نوشتیم .. زنگ خونمون صدا کرد و خانوم همسایه با بچه اش که شیش ماهی از پارسا بزرگتره اومدنو یک ساعتی پیشمون بودن و با اینکه اهل حرف زدن نبود خوش گذشت !
این اتفاقا کافی بود که فکر کنم خدا هنوزم بهم نگاه می کنه و حواسش بهم هست !