کتاب داستان
کمی تا قسمی مثل من توی گذشته اش زندگی می کنه .. با خاطراتش .. منو برد به گذشته .. به مدرسه .. به روزایی که بزرگترین دغدغه هامون امتحان بود و دیر نرسیدن و درس جواب دادن ...
با خوندنش گریه کردم .. اونجا که نوشته بود زنگ زدن و گفتم دائیم مرده گریه کردم . . یاد دایی خودم افتادم که مرده بود .. یاد اینکه چقدر دلم براش تنگ شده .. سرمو گذاشتم زیر پتو و گریه کردم .. یاد روزای بچگی افتادم که شاد بود .. که همه بودن .. خوشحال و سرحال و سالم .. مادر بزرگ ها و پدربزرگ هام .. خاله و دایی ها و عموهام .. نمی فهمیدم یعنی چی که یکی بمیره .. تا وقتی دائی مرد.. پدر بزرگم مرد .. مادر بزرگم مرد ... عموم مرد .. آقاجون تنهامون گذاشت .. از هم دور شدیم .. بچه ها بزرگ شدن .. حالا خودشون بچه دارن .. شغل دارن ... هرکی رفت یه گوشه ی دنیا .. حتی از خواهر و برادرم دور شدم ..
این یاداوری ها غمگینم می کنه .. نفسم می گیره . .. دلم می خواد بشه یه روز ازون روزا تکرار بشه .. می دونم که شدنی نیست .. می دونم که رسم دنیا دوریه ...
بازم خوشبحال ما .. باهم بودیم و دور هم جمع می شدیم .. حالا انگار با اینکه کامپیوتر و تلفن و موبایل و هزار تا کوفت دیگه اومده ادما از هم دورترن ..پسر کوچیک من تنهاس .. همیشه تنهاس .. خیلی از بچه ها رو می بینم که تنهان
اومدم که بگم بعد از مدت ها وقت کردم کتاب داستان بخونم .. کتابی که یه حس غریبی داره .. حسی که گاهی عذابم می ده .. مثلا دلم می خواد برگردم به دوره راهنمایی و دیگه با مریم دوستم سر چیزای مسخره و الکی قهر نکنم .. سال آخر که داریم از هم جدا می شیم براشون یه یادگاری ببرم ... کمتر خودمو بگیرم ..
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
این بار چون وقتمون کم بود نشد که مفصل برم خونه مامانی .. موقع برگشت یه ترمز هم اونجا زدیم و به بهانه ساعتم که دفعه قبل اونجا جا گذاشته بودم یه سر به مامانی زدم .. دیدن مامانی یعنی سیو کردن کلی انرژی .. حتی شاید با دیدن مامانم اینقدر شارژ نمی شم .. روحیه مامانی هنوز جوون و شادابه .. همیشه پر از حرف و خاطره اس .. حوصله ات یه لحظه هم سر نمی ره کنارش .. اینقدر چیز های جالب داره بگه و اینقدر باحال تعریف می کنه که خسته نمی شی ..
دلم می خواد اگر منم به سن پیری رسیدم برای جوونای دوربرم خسته کننده نباشم .. فقط یه آدم از کار افتاده نباشم .. حرف داشته باشم براشون .. براشون منبع انرژی باشم ..
هرکی هم که میاد پیشم مثل مامانی کلی خوراکی خونگی داشته باشم که بهش بدم .. هربار که می رم خونه مامانی برام شیره فسنجون درست می کنه یه ظرف بزرگ می ده که بذارم فریزر ...این بار سمنو پخته بود یه کاسه برامون داد .. از حیاط لیمو ترش چیدیم واسه خودمون .. چندتا شاخه گل یخ چیدیم که بوی بهشت می داد .. دلم میخواست وقت داشتم و از هر درختی یکی دوتا پرتقال می چیدم .. پرتقالایی که طعم لبخندای آقاجونو داره .. طعم آرامش و طراوت خونه مامانی و اقاجون ..
کاش می شد بازم دور هم جمع بشیم .. روی سکو زیر انداز پهن کنیم و توی شبای تابستون هندوانه بشکونیم .. اونوقت یه شب پره بیاد اونطرف و من جیغ بزنم .. آقاجون با دست بگیرتش و پرتش کنه توی باغچه .. به من بگه این که ترس نداره ..
از حسرت خوردن خوشم نمی اد ..بالا خره همه روزای بدو خوب تموم می شن .. عمر ماهم تند تند داره می گذره و یه روز هم دیر یا زود تموم می شه . . امروز باید کاری کنیم که فردا نگم کاش نمی کردم کاش مهربون تر بودم .. صبورتر
گاهی فکر می کنم توی برزخ بازم همه رو می بینم ..